- جمعه ۱۵ بهمن ۹۵
- ۱۵:۱۴
بدون تاریخ، بدون امضا (وحید جلیلوند)
شروع فیلم این امید را ایجاد میکند که بالاخره قرار است با فیلمی سر و کار داشته باشیم که آزمونی برای صبر و تحمل تماشاگر نخواهد بود. بدون تاریخ، بدون امضا به طرز غافلگیرکنندهای در همان یکی دو دقیقه اول ما را وارد ماجرا کرده و از معدود فیلمهای جشنواره امسال تا به اینجا است که سکانسهای معرفی شخصیت و سکانسهای پیشبرد داستان را از هم جدا نمیکند و همین، باعث افزایش ریتم فیلم میشود. گره اصلی فیلم هم در همان 20 دقیقه اول مشخص میشود. تا همینجا میتوان تعریف مشخصی از فیلم ارائه داد: داستان فردی که در پزشکی قانونی کار میکند و – به دلیلی که در فیلم نشان داده میشود – خودش را در مرگ یکی از جنازههایی که به پزشکی قانونی رسیده مقصر میداند؛ هر چند گواهی اولیه پزشکی قانونی حاکی از این است که علت مرگ، چیز دیگری است.
اما از حول و حوش دقیقه 30، فیلم دغدغه جدیدی مطرح میکند؛ اختلاف میان خانواده قربانی پس از گواهی پزشکی قانونی و فردی که همسرش را به علت وارد کردن گوشت آلوده، مقصر مرگ قربانی میداند. مشکلات فیلم از همینجا شروع میشوند. فیلمنامهنویسان (علی زرنگار و خود جلیلوند) در حالی این دو خط داستانی را به صورت متقاطع پیش میبرند که تا اواخر فیلم دقیقاً مشخص نیست که چرا باید روی هر دو خط به اندازهای تقریباً یکسان تأکید شود: اگر علت مرگ مشخص است، پس چرا پزشک فیلم (کاوه با بازی قابل قبول امیر آقایی) این قدر یقه چاک میدهد و رأی همکاران خود را نمیپذیرد؟ و این که آیا میتوان حساسیت بسیار زیاد پزشکی که مدتهاست سر و کارش با این جنازههاست را پذیرفت؟ ضمن این که کاوه علیرغم تمام ویژگیهای مثبتی که از او نشان داده میشود، از نظر منطقی چندان شخصیت همدلیبرانگیزی نیست. چرا؟ به یک دلیل ساده: در همان سکانس اول فیلم میبینیم که او وظیفه اخلاقیاش را در قبال خانواده قربانی به شکلی انسانی و قابل ستایش انجام میدهد و اگر آن خانواده پیشنهاد او مبنی بر اعزام به درمانگاه را – علیرغم اصرار زیاد کاوه – نمیپذیرند، دیگر مشکل از کاوه نیست. فراموش نکنید که اخلاق مقولهای نسبی است. این که شما بدون دلیل گناه رفتار دیگران را گردن بگیرید، نه تنها نشانهای از پهلوانمنشی شما نیست، بلکه – اگر با این رفتار خود، طرف مقابل را به ادامه لجبازی قبلیاش ترغیب کنید – دارید عملی ضد انسانی انجام میدهید.
مثل خیلی از درامهای ایرانی در دوران پسا فرهادی، یکی از مشکلات اساسی فیلمنامه بدون تاریخ، بدون اجرا، این است که فیلمنامهنویسان از جایی به بعد به جای حرکت به سمت جلو، فقط چیزهایی از گذشته را آشکار میکنند بدون این که این آشکارسازیها به عمق یافتن شخصیتها کمک کنند. بخش مهمی از فیلم صرف این میشود که فردی میگوید فلان کار را انجام نداده و بعد ناگهان معلوم میشود که از قضا فلان کار را انجام داده؛ یا فردی کاری انجام میدهد و بعد از تمام شدن قضیه ناگهان به این شک میکند که حالا نکند نتیجه کار انجام شده، این نباشد و آن باشد! با این استراتژی، هر فیلمنامهای را میتوان تا بینهایت کش داد؛ در حالی که کشش یک ساختار درست و حسابشده مشخص است و نمیتوان آن را بیدلیل کش داد. اگر فیلمنامههای جدایی نادر از سیمین و – به خصوص – درباره الی... فیلمنامههای درخشانی هستند به این خاطر است که در عین توجه به گذشته، دارند شخصیتها را هم پیش میبرند. در فیلمنامه درباره الی... که از جایی به بعد، تصمیم «آینده» سپیده اهمیت بیشتری از سرنوشت الی در گذشته پیدا میکند. اما در بدون تاریخ، بدون امضا چنین مزایایی وجود ندارند و بنابراین فیلم از جایی به بعد عملاً به دام تکرار و انتقال اطلاعات زاید میافتد. با این وجود، حداقل انتظار این است که فیلم بتواند به سؤال اصلیاش پاسخ دهد: دقیقاً چه عاملی حادثه را رقم زده است؟ شگفتا که حتی پاسخ این سؤال هم در فیلم داده نمیشود و درست لحظهای که به نظر میرسد همه چیز برای رسیدن به پاسخ قطعی آماده است، سؤال دیگری طرح میشود که باعث پیچاندن پاسخ پرسش کلیدی میشود. در این راه، عجیب است که اجرای جلیلوند در مقام کارگردان هم گاهی به تماشاگر آدرس غلط میدهد. یک مثال جایی است که در سکانسی از فیلم، جایی که به نظر میرسد شخصیت به پاسخ قطعی رسیده، نمایی دور از در پزشکی قانونی میبینیم که به شکلی مشابه در زندان باز میشود، بارقه نور به دوربین میتابد و آمبولانس از پزشکی قانونی خارج میشود. اجرای جلیلوند به گونهای است که حس رهایی را به تماشاگر منتقل میکند. اما دقایق بعدی فیلم هیچ ربطی به آن حس و حال ندارند. پس چرا جلیلوند آن نما را این گونه اجرا کرده است؟
اما فیلم ضربهاش را از فیلمنامهای میخورد که به خوبی مقدمهچینی کرده، اما در نهایت پا در هوا رها میشود. درسی که از تماشای این فیلم میگیریم این است که حتی داستانی با پرسش کاملاً آشکار و مشخص را هم میتوان «باز» تمام کرد!