- دوشنبه ۳۱ خرداد ۹۵
- ۰۲:۵۲
تنها
جایی که چاقی به دادم رسید پروژه «زیر درختهلو» بود. این پروژه یکی از
تجربههای کاری خوب و موفق من است که از تجربه آن بسیار خوشحالم. در کنار
حمید جبلی، فاطمه معتمدآریا و ایرج طهماسب بازی کردن خیلی لذت داشت. تیم
کار حرفهای بود و این پروژه یکی از خاطرهانگیزترین کارهای سینمایی من شد.
شاید اگر آن روزها چاق نبودم بهخوبی در این نقش نمیگنجیدم. اما بعد
بهخاطر اضافهوزن و بحرانهایی که داشتم از کار و دوستانم فاصله گرفتم.
یکی از متخصصان تغذیهام از من چاقتر بود
من
در گذشته تجربههایی داشتم که مرا بهشدت بیاعتماد کرد. نزد پزشکان و
متخصصان سرشناسی رفتم که خودشان به اصولی که برای بیمارشان تجویز میکردند
پایبند نبودند. یک بار من تجربه ملاقات با متخصص تغذیهای را داشتم که در
زمان ویزیت من روی میزش پر از خوراکی بود و درحالی که با من صحبت میکرد
مدام در حال ریزهخواری بود. او از من هم چاقتر بود.

تجربههای مشابه زیادی داشتم. تجربههایی که اعتماد مرا کمتر و کمتر میکرد. گاهی رژیمهایی برایم تجویز میشد که بسیار عجیب و غریب بود. با فرهنگ غذایی من ایرانی سازگاری نداشت. رژیمهایی که بهشدت گران بود یا محتویات رژیم با ذائقه من متناسب نبود و درنهایت فایدهای هم برای من بههمراه نداشت. از این دست تجربهها در مدت یکی، دو دهه گذشته زیاد داشتم و کاملا بیانگیزه بودم.
تصمیم داشتم معدهام را کوچک کنم!
مدتی بود تصمیم گرفته بودم جراحی و معدهام را کوچک کنم. با پزشکان مختلفی هم مشورت کردم. یکی از این متخصصان که خیلی هم معروف است به من گفت تو شرایط جراحی نداری و ممکن است سلامتت دچار بحران شود و آن وقت باید جواب یک سینما را پس بدهم. معتقد بود قلبم همراهی لازم را ندارد و اضافهوزن هم باعث شده که قلب پمپاژ و خونرسانی نرمالی را تجربه نکند. خلاصه همه این حرفها مرا از انجام جراحی ناامید کرد. یعنی نگران شدم که مبادا مشکل دیگری پیش بیاید. در این حال و هوا بودم که یکی از دوستانم از خارج کشور خانم قربانپور را به من معرفی کرد. واقعیتش این است که با بیاعتمادی نزد ایشان رفتم. دیدم یک خانم جوان و شایسته است اما واقعا مطمئن نبودم که او بتواند کاری برایم بکند و مرا از این وضعیت نجات دهد. برنامهام را با او شروع کردم اما تا یک ماه کاملا بیاعتماد بودم.
به سبک متفاوتی 40کیلو لاغر شدم
مهمترین مسئلهای که باعث شد با سبک کاری او احساس خوبی داشته باشم این بود که از باورهای غذایی خودم برای طراحی رژیمام استفاده کرد. مثلا من عاشق پلو هستم. برنامهای برایم درنظر گرفت که درون آن پلو وجود داشت. برعکس بقیه که کلا مرا از خوردن آن محروم میکردند. وقتی آدم از چیزی محروم میشود یا رژیمی را میبیند که با سبک زندگیاش سازگار نیست، احساس میکند وارد سیاره دیگری شده و مدام خدا خدا میکند که ای کاش زودتر این برنامه تمام شود و من به زندگی عادی خودم برگردم. خب، در این شرایط معلوم است چه نتیجهای خواهد گرفت.
او اصلا نتیجه نمیگیرد. اما ویژگی مثبت خانم قربانپور این بود که علاوه بر آشنایی با امور رژیم درمانی سابقه تحصیل روانشناسی را هم دارد و دورهای مددکاری هم کرده است، بههمین دلیل او خیلی ریشهایتر از آنچه فکرش را کنید با معضل چاقی روبهرو میشود. من به همراهی او در مدت یک سال 40کیلوگرم لاغر شدم و تنها این کار را با یک برنامه و رژیم غذایی انجام ندادم. من با کمک او سبک زندگیام را به کلی عوض کردم. برای همین است که من برایش جایگاه خیلی ارزشمندی قائلم و همیشه سپاسگزارش هستم. خدا را شکر با مدیریت ایشان مشکلی پیدا نکردم. افراد چاق این تجربه را دارند که با شروع رژیم مشکلاتی سراغشان میآید. خب ریزش مو که بسیار طبیعی است. من از اول کمپشتی مو را داشتم اما این ریزش را کنترل کردم و طوری برنامه غذایی را دنبال کردم که بعد از 40کیلو لاغری مشکلی هم برای پوستم بهوجود نیامد.
شمس زندگیام را پیدا کردم
یکی از دلایلی که باعث شد من با روش خانم قربانپور ارتباط خوبی برقرار کنم این بود که او به من کمک کرد درکنار استاندارد کردن رژیم غذایی جایگاه کاری و حرفهایام را دوباره پیدا کنم. او از من خواست تمام قصههای ناتمام زندگیام را تمام کنم. به دانشگاه برگردم و تدریسام را ادامه دهم یا فیلمی که بنا داشتم بسازم و نصفه کاره رهایش کردم را دنبال کنم چون از نگاه او همه اینها با ماجرای چاقی من در ارتباط بود.

یک ارتباط عجیب و بههم پیچیده بین این مسائل وجود داشت و باعث شده بود همه چیز متوقف شود. حالا من با کمک او سعی کردم همه گرهها را باز کنم، همه جریانهای زندگی را که متوقف شده بود دوباره به جریان بیندازم و او مدام مرا چک میکند و با من در تماس است که این کارها را به نحو احسن انجام دهم. شاید برایتان عجیب باشد اما این آدم شمس زندگی من است و اگر قرار باشد من مولانای درونم را پیدا کنم با کمک این شمس میتوانم چون او راه را بلد است و این محبتش را از کسی دریغ نمیکند. نه اینکه بگویم من شهره لرستانی هستم او برای بیمارانش وقت میگذارد اما یقینا دوستی را در حق من تمام کرده است.
ماجرای لاغر شدن همچنان ادامه دارد
برای رسیدن به وزن ایدهآل من هنوز میانه راه هستم. حدود 20کیلوی دیگر باید لاغر شوم تا به شرایط باثباتی رسیده و به معیارهای مشاور تغذیهام نزدیک شوم. با همه اینها میخواهم بگویم که اگر آدم بخواهد میتواند کاری را انجام دهد. همین که قدم اول را بردارد کار ساده میشود چون سختترین قدمها قدمهای اول است. وقتی اراده میکنیم که کاری را انجام دهیم نصف راه را رفتهایم و مابقی به اراده و پشتکار فرد وابسته است. من حتی مرگ را هم وابسته به قدرت اراده میدانم البته این جملهای است که گوته آن را میگوید اما من به آن باور دارم.
بهخاطر تعهد و انگیزهای که داشتم، موفق شدم
افراد مختلفی دوست دارند مثل من وزنشان را کم کنند. توصیهای برای آنها دارم و اینکه با خودشان صادق باشند. من همیشه یک عمر با صداقت کار کردهام و با خودم هم صادق هستم. برای کلام خودم حرمت قائلم. یا حرفی را نمیزنم ولی اگر حرفی را بزنم حتما انجامش میدهم. به نظرم این صفت مثبتی است. با این ترتیب نسبت به هر آنچه میگویم متعهد هستم. در جریان این تعهد عشق هم سراغم آمد و به این ترتیب هر چه از من کسر شد روحم بزرگتر شده.
هر چه از جسمم کنده شده روحم بزرگتر شد و به این ترتیب اوضاع تغییر کرد. ماکسیم گورکی میگوید: معنی حیات را باید در قدرت اراده جستوجو کرد؛ یعنی اراده اینقدر مهم است که اصلا گاهی کل حیات و زندگی آدم با اراده معنا پیدا میکند. البته گاهی این تعهد داشتن هم آدم را بیچاره میکند مخصوصا برای فردی مثل من که به آن بسیار قائل هستم. واقعا کار بسیار سختی است که به حرفی که زدی، پایبند باشی. اما چاره چیست این یکی از ویژگیهای من است و نمیتوانم آن را ترک کنم.
سکانس پنجم: آینده و ازدواج
عشق قدیمی را فراموش کردم و باز عاشق شدم
امروز از بحران عاطفی که داشتم 20سال میگذرد. 20سال پیش من این اتفاق را تجربه کردم و امروز چیز زیادی از آن در خاطرم نیست. چیزی از آن وجود ندارد جز یک سایه کمرنگ. آن فردی که روزگاری برایم خیلی مهم بود این روزها دیگر یک آشنای پرارزش نیست. اگرچه برایم محترم است اما دیگر در زندگی من پررنگ نیست. البته الان که بهراحتی از آن صحبت میکنم طی یک روند طولانی به این نتیجه رسیدم.
احساس میکنم وقتی مرحله به مرحله با چاقی خداحافظی کردم توانستم دوباره چشمانم را باز کنم و اطرافم را ببینم. باز دوباره بارقه عشق را دیدم و عشق به وجودم آمد. دوباره این شرایط فراهم شد که از کسی خوشم بیاید و دوباره لحظههای زیبای عاشق شدن را تجربه کنم. بعد از 20سال دوباره توانستم عشق را تجربه کنم.

به ازدواج فکر میکنم
تا امروز کسی آنقدر برایم مهم نبوده که به ازدواج فکر کنم. اما این روزها حس و حالی را تجربه میکنم که متفاوت است. احساس وابستگی و علاقه زیادی دارم. به هرحال فردی که امروز به او علاقه دارم بهگونه دیگری برایم مهم است. به ازدواج فکر میکنم و البته برای هر کسی در شرایط سن و سالی من وقت آن است که بهدنبال نوعی ثبات و آرامش باشد. من هم همین طورم. 20سال پیش من یک پارچه شور بودم ولی امروز هم شور دارم و هم شعور. این دو در کنار هم که باشند آدم انتخابهای پختهتر و کاملتری را تجربه میکند. البته ممکن است در این شرایط هم به نتیجهای که دوست دارد، نرسد اما مهم این است که تقدیر خداوند چه بوده و او چه چیزی را برای ما درنظر گرفته است.
معیارهای عاشقی قابل تعریف نیست
میخواهم بگویم چه میشود که یک گل توجه شما را بیشتر از بقیه به خود جلب میکند. چه میشود که یک رایحه از بین عطرهای فراوانی که در یک مغازه عطرفروشی است شما را مجذوب خود میکند. چه میشود وقتی که به یک مهمانی وارد میشوید یک نفر که یک آنی دارد شما را به خود جذب میکند و دوست دارید بروید کنار او بنشینید و با او همکلام شوید. واقعا نمیتوان برایش معیار خاصی را برشمرد. به نظرم قابل تعریف نیست. یک وقت هست شما میگویید دندانم درد میکند چطور میخواهید این درد را به من منتقل کنید که من بفهمم این درد چگونه است و چه جنسی دارد. بهنظرم نمیشود با کلمات تعریفش کرد.
عشق میتواند کارهای بزرگی کند
عشق برای افراد مختلف، متفاوت است. لیلی که مجنون عاشقش بود مگر که بود! یک دختر سیهچهره بود اما به چشم مجنون زیبا آمده بود. شاعر میگوید: گویند که معشوق تو زشت است و سیاه/ گر زشت و سیاه است مرا چیست گناه/ من عاشقم و دل به او گشته تباه/ عاشق نبود ز عیب معشوق آگاه. بنابراین اگر شما الان هزار دلیل و برهان بیاوری که آدمی که دوستش داری به این دلایل بد است برای عاشق فرقی نمیکند.
من با فکر او روحم را آرام میکنم و این مسئله است که عشق را زیبا میکند. همین ماجراست که یک نوجوان را به بلوغ میرساند و یک میانسال مثل من را دچار حالی میکند که زندگیاش را متحول کند. عشق میتواند کارهای بزرگی در زندگی آدم بکند و من خیلی به این موضوع فکر میکنم که اگر عشق امروزم نباشد روزگار سختی را تجربه خواهم کرد.
سکانس ششم: علایق شخصی
خانوادهام را میپرستم
اگرچه 5سال است که مستقل زندگی میکنم اما با خانوادهام در یک ساختمان زندگی میکنیم، چون نمیتوانیم از حال هم غافل باشیم. علتش این است که ما لریم و به ایلی بودن عادت داریم. نمیتوانیم از هم جدا باشیم. هر روز باید از هم خبر داشته باشیم. خواهر و خواهرزادههایم در پاریس زندگی میکنند و درس میخوانند. اما ما هر روز و شب از هم باخبریم. چون در غیر این صورت نمیتوانیم بخوابیم.
در روزهایی که پاریس بهخاطر حمله داعش روزهای ملتهبی را داشت لحظه به لحظه با آنها در تماس بودیم. نه فقط با بستگان درجه یک بلکه ما با خانوادهمان در خرمآباد و بروجرد و تهران همه و همه در تماسیم. من بهدلیل مشغله کاری کمتر اما کلا خانواده همه از حال هم باخبرند و این خاصیت لر بودن است. اما گاهی تعبیر به چیزهای دیگری میشود. مثلا افراد تصور میکنند که مدام در حال کنترل شدن هستند. ممکن است کمی از من دلخور شوند. درحالی که این یک عادت است و به علاقه و عشق من به افراد برمیگردد.

بدون ادبیات و شعر زندگی محال است
پدرم بازنشسته است او زمانی قاضی دادگستری بوده و البته شاعر است. مادرم هم معلم بوده. خواهر و پدرم هر دو مجموعه اشعارشان را منتشر کردهاند. من در یک خانواده کاملا فرهنگی بزرگ شدهام. از بچگی تفریح و سرگرمی خانواده ما مشاعره بود. زمانی که در همدان بودیم شبها طولانی و سرد بود. شبها که دور هم مینشستیم، تفریح ما مشاعره بود. پدر و مادرم ما را به مطالعه تشویق میکردند و جایزه برایمان کتاب میخریدند. کتاب خیلی برای همه ما بااهمیت بود. من فقط یک اتاق از خانهام را به کتابهایم اختصاص دادهام و با آنها خیلی زیاد مأنوسم.
مهمتر از سفر، همسفر جسور است
سفر کردن را خیلی دوست دارم. البته امسال در مقایسه با سالهای قبل خیلی کم سفر کردم. سفر خیلی خوب است اما مهم این است که همسفرت چه کسی باشد. یکی از بهترین همسفرهایی که داشتم مهندس بهناز ضیایی است. تقریبا با او به جاهای زیادی مسافرت کردیم. بودنش کنار من همیشه برایم فرصت مغتنمی است. واقعا اینکه میگویند در سفر آدمها را بشناس حرف درستی است.
همپا بودن و صبور بودن مهمترین ویژگی همسفر خوب است. البته یکی از ویژگیهایی که مهندس ضیایی دارد این است که عاشق تجربه ناشناختههاست و کشف چیزهای جدید را دوست دارد و با دل بزرگی که دارد تو را در سفر محدود نمیکند. برعکس افرادی که اصلا حاضر نیستند ماجراجویی کنند و پا را از حیطه بسته خود فراتر بگذارند. حالا این را چه در یک رابطه تصور کنید چه در مسائل دیگر. حتی برخی افراد از مواجهه با اندیشههای مختلف و جدید میترسند. اما من از افرادی که ذهن باز دارند، صبورند و ماجراجو خیلی لذت میبرم.
سکانس هفتم: کودکی
مخفیانه پشت بخاری یادداشت مینوشتم
بچه که بودم پشت بخاری پنهان میشدم. همدان سرد بود. کاغذ و مداد را برمیداشتم یواشکی پشت بخاری مینوشتم آن روزها اولین تجربههای نوشتن را داشتم. آنجا مینشستم و همه صحبتهای اهل خانه را یادداشت میکردم. هر چه که بود. بعد که حرفها تمام میشد از پشت بخاری میپریدم بیرون و کل دیالوگهای اهل خانه را میخواندم. مثلا میگفتم بابا این را گفت. شراره این را گفت و شهاب در جوابش چه گفت. گاهی این ماجرا برای همه جالب میشد که چه کسی چه زمانی چه چیزی گفته است و این سرگرمی ما بود. چون آن روزها ماهواره و امکانات امروزی نبود. تلویزیون دو کانال داشت و برنامههایش هم زیاد برای ما جالب نبود. به همین ترتیب نوشتن عادت من شد. امروز هم قلم و کاغذ را از خودم دور نمیکنم، چون میدانم به دردم میخورد هر وقت ایدهای میرسد سریع یادداشتش میکنم.
از دادگستری خاطرات جالبی دارم
بعضی روزها با پدرم میرفتم دادگستری. پدرم به کارش میرسید و من زیر میز پدر پنهان میشدم. زیر همان میزهای بزرگ و بلند که قاضیها پشتش مینشینند. میز پدر یک ترکی داشت که از آنجا میتوانستم مخفیانه به افراد نگاه کنم. مثلا به دعواهای زن و شوهری یا پروندههای مختلفی که برای حل ماجرا به پدرم مراجعه میشد. یادم هست یک بار مردی آمده بود و درست جلوی میز قضاوت پدرم دراز کشیده بود و میگفت آقای قاضی من را بکش.
این زن پدر مرا در آورده و فلان و بهمان. پدرم میگفت: آقا بلند شو این چه رفتاری است شما انجام میدهید و آن مرد از جایش بلند نمیشد و من مخفیانه میخندیدم. اصلا دوست نداشتم او از جایش بلند شود. دوست داشتم این بازی ادامه پیدا کند و هی پدرم اصرار کند و او همانطور درازکش بگوید نه بیا منو بکش. موقعیت خندهداری بود. این اتفاقها خیلی تجربههای جالبی بود که بعدها به نوشتن من خیلی کمک کرد. بعضی از این خاطرات حالا تبدیل به قصه شدند و امیدوارم بهزودی آنها را منتشر کنم.
سکانس هشتم: سینما و تلویزیون
بهزودی فیلم سینمایی میسازم
در این مدت که از سینما، تئاتر و تلویزیون دور بودم نوشتن برایم خیلی پررنگ شد. فیلمنامهها و طرحهای زیادی در این سالها که از فضای کار دور بودم، نوشتم. در این مدت که نه بازیگری کردم و نه کارگردانی. مدام در حال نوشتن بودم و حالا فقط باید سر و سامانی به آنها بدهم. در این سالها بیکار نبودم اما پولساز نبودم. تصمیم دارم بهزودی اولین فیلم سینماییام را بسازم. مجوز کارگردانی را گرفتم و با یک تهیهکننده هم صحبت کردم و امیدوارم بهزودی کار را شروع کنیم.

با یک طنز عاشقانه شروع میکنم
فیلمی که تصمیم دارم بسازم و فیلمنامهاش را خودم نوشتم یک داستان طنز عاشقانه است. درباره فرد چاقی است که لاغر شده. ماجراهایی است که خودم پشتسر گذاشتم اما خب دخل و تصرفهایی هم در آنها داشتم و به نظرم کار جالبی شده است. فعلا منتظر هستم تا سرمایهگذار خوبی برایش پیدا کنم چون بخشی از کار در قونیه میگذرد و بهنظرم کمی هزینههای تولید کار بالاست. اما مطمئن هستم بهزودی سرمایهگذار مناسبی پیدا میکنیم و کار را شروع میکنیم.