- دوشنبه ۱ شهریور ۹۵
- ۲۰:۴۴
دانلود رمان عاشقانه و پرطرفدار گندم از مودب پور
♥ نام رمان : گندم
♥ نویسنده : م.مودب پور
♥ ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف
♥ تعداد صفحات : 570
♥ خلاصه داستان :
داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون در یک باغ کنار هم زندگی میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ...
♥ قسمتی از متن :
اواخر فروردین بود.یه روز جمعه.تواتاقم که پنجره ش به باغ وامی شد،روتختم دراز کشیده بودم وداشتم فکرمی کردم.صدای جیک جیک گنجیشکا ازخواب بیدارم کرده بود.هفت هشت تا گنجیشک روشاخه ها باهم دعواشون شده بودوجیک جیکشون هوابود!رو شا خه ها این ور واون ور می پریدن وباهم دعوامی کردن.منم دراز کشیده بودم وبهشون نگاه می کردم.خونه ما،یه خونه قدیمی آجری دوطبقه بودگوشه یه باغ خیلی خیلی بزرگ.یه باغ حدود بیست هزارمتر!یه گوشش خونه ما بود وسه گوشه دیگه ش خونه عموم ودوتاعمه هام.وسط این باغ بزرگم،یه خونه قدیمی دیگه بود که از بقیه خونه ها بزرگتربود که پدربزرگم توش زندگی می کرد. یه پدربزرگ پیرواخمواما بایه قلب پاک و مهربون! یه پدربزرگ پرجذبه که همه توخونه ازش حساب می بردن وتااسم آقابزرگ می اومد،نفس همه توسینه حبس می شد!
♥ نام رمان : دون جووانی
♥ نویسنده : mahtabiii75 کاربر انجمن نودهشتیا
♥ ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
♥ تعداد صفحات : ۴۹۸
♥ خلاصه داستان :
داستان در ارتباط با زندگی یه پسری هست که به دون ژوانیسم مبتلاس و با وجود روابط زیادی که داره اما هیچ جنس مخالفی تو زندگیش نیست که حضور دائمی داشته باشه!شخصیت داستان ما موقعیت اجتماعی بالایی هم داره یک خلبان بزرگ و حرفه ای،کسی که بیشتر پرواز های بین المللی رو هدایت میکنه…
♥ قسمتی از متن :
انگشتهایم را لابه لای تار به تار موهایم فرو میکنم…غلت میزنم روی تخت… دستم را تکیه گاه چانه ام میکنم زل میزنم به صورت مهتابی و غرق در خوابش…موهای سیاهش ژولیده و درهم تاب خورده صورتش را قاب گرفته و رشته ای از تارها روی پیشانی بلندش چسبیده…کمی خودم راجلوتر میکشم…فاصله قدر نفس میشود…نفسهای داغ و ملتهبم مژه های بلندش را میرقصاند…دلم این فاصله را نمیخواهد…میخواهم آب شوم در وجودش…حل کنم تنش را درتنم… دلم درآغوش گرفتن این حجم باریک را میخواهد…عاشق شدم بی دلیل…بی بهانه…اصلا عشق مگر باید پیدا و آشکار باشد تا به آدمیزاد حس عاشق شدن ، عاشق بودن بدهد…؟گاه عشق گم است اما هست…هست چون نیست…اصلا مگر عشق چیست؟آنچه که پیداست…؟نه…عشق اگر پیدا و آشکار باشد که دیگر عشق نیست…!عشق از آن رو هست که نیست!پیدا نیست ولی حس میشود…میشوراند…منقلب میکند…به رقص و شلنگ اندازی وا میدارد… میگریاند… میچزاند… ومیکوباند و میدواند…دیوانه به صحرا…گاه آدم…خود آدم عشق است…بودنش عشق است…رفتن و نگاه کردنش عشق است…دست و قلبش عشق است…درتو میجوشد بی آنکه ردش را بشناسی!بی آنکه بدانی ازکجا در تو پیدا شده…روییده…شاید نخواهی هم…شاید هم بخواهی و ندانی…نتوانی که بدانی…مثل من که ندانسته عاشق شدم…ناخواسته…!ولی حالا میخواهمش…باتمام وجود میخواهمش…دستم را دور تنش حلقه میکنم آرام…نباید بفهمد…نباید بیدار شود…لبهایم را مماس لبهایش میکنم…اشکالی دارد ببوسمش حتی اگر او مرا نخواهد…؟