
مجموعه آثار صادق هدایت و نقدها در مورد آنها
افسون چشم های بوف کور
فواید گیاه خواری
معمای بوف کور
کتاب اوسانه
داستان علویه خانم
کتاب مازیار
مرگ
داستان پدران آدم
ترانه های خیام
داستان فردا
بوف کور هدایت و سبک کوبیسم از رضا بنی صدر
نسب نامه ی صادق هدایت
داستان پروین دختر ساسان
داستان شرح حال یک الاغ هنگام مرگ
داستان سایه مغول
مجموعه سایه روشن
س.گ.ل.ل
زنی که مردش را گم کرد
عروسک پشت پرده
آفرینگان
شبهای ورامین
آخرین لبخند
پدران آدم
مجموعه سگ ولگرد
سگ ولگرد
دن ژوان کرج
بن بست
کاتیا
تخت ابونصر
تجلی
تاریکخانه
میهن پرست
مجموعه زنده بگور
زنده بگور
حاجی مراد
اسیر فرانسوی
داود گوژ پشت
مادلن
آتش پرست
آبجی خانم
مرده خورها
آب زندگی
مجموعه سه قطره خون
سه قطره خون
گرداب
داش آکل
آینه شکسته
طلب آمرزش
لاله
صورتکها
چنگال
مردی که نفسش را کشت
محلل
گجسته دژ
خلاصه چند داستان صادق هدایت
بوف کور
تمامی
رمان از زاویه دید اول شخص روایت میشود و از دو بخش نسبتاً جدا از هم
ساخته شده است. این دو بخش گاه با استفاده از شباهت توصیفها و اشارهها
به هم مربوط میشوند.
خلاصهٔ بخش نخست
کتاب با
این جملات مشهور آغاز میشود «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را
آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار
کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و
پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل
عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز
تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن
فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیله افیون و مواد مخدره است. ولی
افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت
درد میافزاید».
در این بخش اول شخص - که ساکن خانهای در بیرون
خندق در شهر ری است - به شرح یکی از این دردهای خورهوار میپردازد که
برای خودش اتفاق افتاده. وی که حرفهٔ نقاشی روی قلمدان را اختیار کردهاست
به طرز مرموزی همیشه نقشی یکسان بر روی قلمدان میکشد که عبارت است از
دختری در لباس سیاه که شاخهای گل نیلوفر آبی به پیرمردی که به حالت جوکیان
هند چمباتمه زده و زیر درخت سروی نشستهاست هدیه میدهد. میان دختر و
پیرمرد جوی آبی وجود دارد.
ماجرا از اینجا آغاز میشود که روزی
راوی از سوراخ رف پستوی خانهاش - که گویا اصلاً چنین سوراخی وجود
نداشتهاست - منظرهای را که همواره نقاشی میکردهاست میبیند و مفتون
نگاه دختر (اثیری) میشود و زندگیاش به طرز وحشتناکی دگرگون میگردد تا
اینکه مغربهنگامی دختر را نشسته در کنار در خانهاش مییابد. دختر
چندهنگامی بعد در رختخواب راوی به طرز اسرارآمیزی جان میدهد. راوی طی
قضیهای موفق میشود که چشمهای دختر را نقاشی و آن را لااقل برای خودش
جاودانه کند. سپس دختر اثیری را قطعه قطعه کرده داخل چمدانی گذاشته و به
گورستان میبرد. گورکنی که مغاک دختر را حفر میکند طی حفاری، گلدانی
مییابد که بعداً به راوی به رسم یادگاری داده میشود. راوی پس از بازگشت
به خانه در کمال ناباوری درمییابد که برروی گلدان (گلدان راغه) یک جفت چشم
درست مثل آن جفت چشمی که همان شب کشیدهبود، کشیده شدهاست.
پس
راوی تصمیم میگیرد برای مرتب کردن افکارش نقاشی خود و نقاشی گلدان را جلوی
منقل تریاک روبروی خود بگذارد و تریاک بکشد. راوی براثر استعمال تریاک به
حالت خلسه میرود و در عالم رویا به سدههای قبل بازمیگردد و خود را در
محیطی جدید مییابد که علیرغم جدید بودن برایش کاملاً آشناست.
خلاصهٔ بخش دوم
بخش
دوم ماجرای راوی در این دنیای تازه (در چندین سده قبل) است. از اینجا به
بعد راوی مشغول نوشتن و شرح ماجرا برای سایهاش میشود که شکل جغد است و با
ولع هرچه تمام تر هرآنچه را راوی مینویسد میبلعد. راوی در اینجا شخص
جوان ولی بیمار و رنجوری است که زنش (که راوی او را به نام اصلی نمیخواند
بلکه از وی تحت عنوان لکاته یاد میکند) از وی تمکین نمیکند و حاضر به
همبستری با شوهرش نیست ولی دهها فاسق دارد. ویژگیهای ظاهری «لکاته» درست
همانند ویژگیهای ظاهری «دختر اثیری» در بخش نخست رمان است. راوی همچنین به
ماجرای آشنایی پدر و مادرش (که یک رقاصهٔ هندی بودهاست) اشاره میکند و
اینکه از کودکی نزد عمهاش (مادر «لکاته») بزرگ شدهاست.
او در
تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود و رجّالهها اشاره میکند و از ایشان
ابراز تنفر میکند. وی معتقد است که دنیای بیرونی دنیای رجالههاست.
رجّالهها از نظر او «هریک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان
شدهاست و به آلت تناسلی شان ختم میشود و دائم دنبال پول و شهوت میدوند».
پرستار
راوی دایهٔ پیر اوست که دایهٔ «لکاته» هم بودهاست و به طرز احمقانهٔ
خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی میپردازد و برایش حکیم میآورد و
فال گوش میایستد و معجونهای گونهگون به وی میخوراند.
در
مقابل خانهٔ راوی پیرمرد مرموزی(= پیرمرد خِنزِرپِنزِری) همواره بساط خود
را پهن کردهاست. این پیرمرد از نظر راوی یکی از فاسقهای لکاته است و خود
راوی اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونهٔ لکاته دیدهاست.
به علاوه راوی معتقد است که پیرمرد با دیگران فرق دارد و میتوان گفت که یک
نیمچه خدا محسوب میشود و بساطی که جلوی او پهن است چون بساط آفرینش است.
سرانجام
راوی تصمیم به قتل لکاته میگیرد. در هیئتی شبیه پیرمرد خنزرپنزری وارد
اتاق لکاته میگردد و گِزلیک استخوان ای را که از پیرمرد خریداری کرده در
چشم لکاته فرومی کند و او را میکشد. چون از اتاق بیرون میآید و به تصویر
خود در آیینه مینگرد میبیند که موهایش سفید گشته و قیافهاش درست مانند
پیرمرد خنزرپنزری شدهاست.
***
خلاصه داستان «زنده به گور»
شخصیت
اصلی و راوی داستان، مردی است که از زندگی خود بیزار است و از همه بدش
میآید؛ حتی از خودش. او در این فکر است که خودکشی کند و خودش را از بین
ببرد. برای این کار، دست به کارهای مختلفی میزند.
اول تصمیم
میگیرد که در خیابان خودش را جلو ماشین بیندازد. اما موفق نمیشود. بعد
میخواهد که بیمار شود و بمیرد. ولی با اینکه جلو پنجره باز میخوابد و
خودش را خشک نمیکند، سرما نمیخورد و مریض نمیشود. عاقبت به این نتیجه
میرسد که سم بخورد. اما سم هم در بدن او تأثیر ندارد. سراغ تریاک میرود و
تریاک میخورد. چون یادش میآید، زمانی که جوان بودو در ایران زندگی
میکرد، روزی برای خرید تریاک به مغازهای رفته بود. صاحب مغازه به او
تریاک نداده بود، چون فکر میکرد جوان است و ممکن است تریاک را برای خودکشی
بخواهد. اما با خوردن تریاک هم نمیمیرد.
در پایان داستان متوجه میشویم که مرد، دیوانه بوده، و این مطالب از یادداشتهای او بر جا مانده؛ و او مرده است.
خلاصه داستان «حاجی مراد»
حاجی
مراد مردی است که در بازار مغازه و آبرو و اعتبار دارد و همه با او احترام
میگذارند. اما او در زندگی، از زن شانس نیاورده است. بچهدار نمیشود.
زنش مداوم به او غر میزند. مردم به او میگویند که زن دیگری بگیرد و
بچهدار شود. اما او زن اولش را دوست دارد.
حاجی به زنش بدبین
است. به او اجازه بیرون رفتن از خانه را نمیدهد و گاهی هم زنش را کتک
میزند. روزی حاجی از مغازه به خانه برمیگردد و با خودش خیالبافی میکند.
ناگهان احسس میکند زنش از کنارش گذشت و به اواعتنا نکرد. خونش به جوش
میآید و دنبال زن میرود. از حاشیه سفید چادر به یقین میرسد که زن خودش
است. دیگر تردید نمیکند. جلو میرود و به زنش توپ و تشر میزند که چرا
بیاجازة او بیرون رفته است، اما زن اعتنا نمیکند. حاجی مراد، کشیدهای به
صورت زن میزند. زن داد و بیداد میکند و مردم جمع میشوند. معلوم میشود
که خانم، همسر او نیست. کار به شکایت میکشد. حاجی را به نظیمه میبرند و
در آنجا محکوم میشود. حاجی مراد که حس میکند، آبرویش رفته، زنش را طلاق
میدهد.
خلاصة داستان «اسیر فرانسوی»
راوی تعریف میکند که روزگاری در یکی از شهرهای فرنگ زندگی میکرده است.
روزی،
وقتی پیشخدمت مهمانسرا به اتاقش آمده تا آنجا را تمیز کند، چشمش به کتابی
میافتد ک درباره جنگ است و تازه منتشر شده است. کتاب را برمیدارد و نگاه
میکند. از راوی میخواهند که کتاب را برای مطالعه به او بدهند. این مسئله
باعث میشود که آنها با هم درد دل کنند.
پیشخدمت تعریف میکند که
وقتی آلمانیها به فرانسه حمله میکنند، او همراه عدهای سرباز اسیر میشود
بعد فرار میکند. اما او را دستگیر میکنند و به نقطه دیگری میفرستند؛ و
در آنجا چقدر به او خوش میگذرد. پیشخدمت به خلاف انتظار، حسرت آن سالهای
اسارتش را میخورد و آن دوره را بهتر از دوره زندگی آزاد در کشور خودش می
داند.
خلاصه داستان «داوود گوژپشت»
شخصیت
اصلی جوانی است به نام داود، که به داوود گوژپشت معروف است. همه او را
قوزی صدا میکنند. به خاطر قوزی که دارد مسخرهاش می کنند و سربهسرش
میگذارند. روزی نزدیک غروب، آهستهآهسته از شهر خارج میشود و در حاشیه
شهر قدم میزند و بدبختی خودش فکر میکند. اینکه همه او را مسخره میکنند و
هیچ کس حاضر نیست با او حرف بزند و همصحبت شود. هیچ دختری حاضر نیست با او
ازدواج کند. و .... داوود به سگی میرسد که بیمار، افتاده است. از سگ
میگذرد و در تاریکی اول شب به دختری میرسد که گوشهای نشسته و عینک دودی
به چشم دارد.
دختر نابینا، وقتی صدای پای داوود را میشنود فکر
میکند نامزدش آمده. داوود فکر میکند میتواند با این دختر نابینا حرف
بزند. اما دختر به او میگوید که منتظر نامزدش است. ناامیدی داود به نهایت
میرسد. برمیگردد تا با آن سگ بدبخت همنشین شود. اما وقتی به سگ میرسد و
سر او را بغل میگیرد، میبیند سگ مرده است.
خلاصة داستان «مادلن»
جوانی
ایرانی تعریف میکند که در فرانسه برای تفریح لب دریا رفته بوده، که با
دختری به نام «مادلن» آشنا شده است. این آشنایی ادامه پیدا کرده و چندین
بار این دختر و پسر، یکدیگر را دیدهاند. دختر، پسر را به خانهشان دعوتت
کرده است. پسر روی صندلی نشسته، مادر و دختر از او پذیرایی میکنند. در
گوشهای هم پیانو گذاشتهاند.
مادر پشت پیانو مینشیند و شروع به
نواختن آهنگی میکند. پسر یاد سرود میسیسی پی میافتد که در روز
آشناییشان دختر خوانده بود. در همان لحظه دختر بلند میشود و همراه با
آهنگ پیانوی مادرش، همان سروده می سی سی پی را میخواند. این نشان میدهد
که آنها از نظر احساس یکی شدهاند.
خلاصه داستان «آتش پرست»
در
اتاق مهمانخانهای در پاریس، مردی ایرانشناس به نام فلاندن، با دوستش صحبت
میکند. فلاندن تازه از ایران برگشته است. او میگوید: روزگاری که من در
ایران مشغول کاوش باستانشناسی بودم، هرگز فکر نمیکردم به اینجا برگردم و
بتوانم در چنین جایی بنشینم و موسیقی گوش کنم و ... اما حالا برگشتهام،
دوباره دلم هوای ایران کرده است.
فلاندن شروع میکند به تعریف از
آنچه که در ایران دیده و برایش جالب بوده است. تعریف میکند: یکبار نزدیک
غروب مشغول کاوش در نزدیکی نقش رستم بودم و به کتیبهها نگاه میکردم که دو
پیرمرد تاجر یزدی که از هند میآمدند و به یزد میرفتند سر راهشان نزدیک
نقش رستم چوب جمع کردند و آتش روشن کردند. کنار آتش اوستا خواندند و نیایش
کردند. من این مجلس واقعی را با آن نقشی که به صورت کتیبه بالای کوه نقش
رستم بود مقایسه کردم. انگار زمان به سالها قبل برگشته بود. انگار شاه را
میدیدم که کنار آتش ایستاده بود و نیایش میکرد ناخودآگاه جاذبهای در من
پیدا شد، که من هم بروم و کنار آتش، خدا را نیایش کنم. و این کار را هم
کردم.
خلاصه داستان «آبجی خانم»
آبجی
خانم، داستان بعدی است. داستان سرگذشت دختری است که چهره قشنگی ندارد. از
چهار ـ پنج سالگی معلوم است که این دختر زشت است. مادرش هم اعتقاد دارد که
او روی دستش میماند. به عکس، نگاه مردم، مادر و دیگران به خواهرش، ماهرخ،
مثبت است.
آبجی خانم خواستگاری پیدا میکند به نام کل حسین. او
هم آبجی خانم نمیپسندد و میرود. آبجی خانم به کلی ناامید میشود. نا
امیدیاش در ازدواج، او را به طرف دعا و نماز و روضهخوانی و مذهب میکشد؛ و
دایم در این گونه مجالس شرکت میکند. تا زمانی که برای خواهرش، ماهرخ،
خواستگار میآید. مادر آبجی خانم در تدارک عروس کردن ماهرخ است. اما آبجی
خانم هیچ کمکی به مادرش نمیکند.
روز عروسی هم از خانه بیرون
میرود و تا شب برنمیگردد. وقتی به خانه میآید، عروس و داماد در اتاقی
تنها هستند. مادرش به او میگوید که برود و عروس و داماد را ببیند. اما
آبجی خانم با بدخلقی به اتاقش میرود.
نیمه شب، همه از سر و
صدایی از خواب بیدار میشوند. اول فکر میکنند که گربه است. اما وقتی
برمیگردند، دمپاییهای آبجی خانم را کنار آب انبار پیدا میکنند. وقتی به
آب انبار نگاه میکنند، میبینند که جنازه آبجی خانم روی آب افتاده است.
بعد هم نویسنده یک طعنهای در آخر داستان میزند به این عنوان که: «او رفته
بود به بهشت.»
خلاصة داستان «مردهخورها»
در
اتاقی دو ـ سه زن نشسته و دارند با هم حرف میزنند. زنی به نام منیژه، با
بیبی خانم دربارة شوهرش، مشهدی رجب، حرف میزند. نرگس، زن دوم مشهدی رجب ـ
که چند ساعت پیش مرده است ـ در رفت و آمد است. او برای منیژه و بیبی خانم
قلیان میآورد. منیژه برای بیبی تعریف میکند که خیلی به مشهدی رجب
رسیدگی میکرده و او را دوست میداشته؛ و حالا که مشهدی مرده، بیچاره شده.
نرگس به وسط حرفهای منیژه میپرد و با او جر و بحث میکند، تا نشان بدهد که
حرفهای او دروغ است.
مادر نرگس از راه میرسد و با منیژه دعوایش
میشود. بعد، شیخ علی میآید. یعنی کسی که رفته بود مشهدی را خاک کند.
مرده در قبرستان مانده و شیخ علی، برای گرفتن پنج تومان، به خانه برگشته
است.
منیژه، با کلی آه و ناله، پنج تومان به او میدهد. بعد از
رفتن شیخ علی، منیژه و مادر نرگس، دوباره دعوا میکنند. که یکدفعه، مشهدی
رجب، با سر و روی خاکی از راه میرسد، و بیبی خانم، از ترس غش میکند.
منیژه از ترس، صد تومان پولی را که از مشهدی دزدیده، پرت میکند، و نرگس هم، دندانهای عاریهای مشهدی را جلو او میاندازد.
خلاصة داستان «آب زندگی»
پینهدوزی
سه پسر دارد: حسن قوزی، حسین کچل و احمدک. وقتی پسرها بزرگ میشوند،
پینهدوز به آنها میگوید: شما باید بروید. من دیگر نمیتوانم خرج شما را
بدهم. بروید اما اگر وضع زندگیتان خوب نشد، میتوانید پیش من برگردید. آن
وقت، طوری با هم زندگی میکنیم.
پسرها راه افتادند. در راه،
برادرهای بزرگتر میگویند که احمدک زرنگ است، و ممکن است کلکی به ما بزند.
برای همین، دست و پایش را میبندند و او را داخل غاری میاندازند و جلو
غار سنگی میگذارند، تا او نتواند بیرون بیاید. بعد هم پیراهن احمدک را
خونی میکنند و برای پدرشان میفرستند و میگویند: «گرگ او را خورده است.»
حسن و حسین راه میافتند و آن قدر میروند تا به یک سه راهی میرسند. یکی به طرف مشرق میرود و دیگری به طرف مغرب.
از
اینجا به بعد، قصة هر کدام، جدا نقل میشود: حسن میرود، تا آب و نانش
تمام میشود. غروب به جنگل میرسد و از دور شعلهای میبیند. میرود و
پیرزنی را میبیند که ظاهراً جادوگر است. از او آب و غذا میخواهد؛ پیرزن
از او میخواهد شمعی را داخل چاه افتاده، در آورد.
حسن به داخل
چاه میرود و شمع را میآورد. وقتی به دهانه چاه میرسد، پیرزن شمع را
میخواهد بگیرد. حسن نمیدهد. پیرزن طناب را رها میکن.
پسر به
ته چاه میافتد. آنجا با شمع، چپقی را که ته چاه است روشن میکند. دود چپق،
تبدیل به یک غول میشود. غول به پسر میگوید: «تا میتوانی، از آب زندگانی
پرهیز کن.»
حسن میرود تا به شهری میرسد که خاکش از طلاست.
اما مردم، شهر کورند. با استفاده از این شرایط، به زودی حسن پولدار میشود.
بعد، از اعتقادات مردم سوء استفاده میکند و خودش را پیغمبر معرفی میکند.
او آن قدر سرگرم کارهای خودش است؛ که پدرش را فراموش میکند.
در
اینجا نویسنده حسن را رها میکند و به سراغ حسین میرود. حسین، راهی را که
انتخاب کرده است میرود، تا به بیشهای میرسد. آنجا، از خستگی، زیر سایة
درختی میخوابد.
سه کلاغ روی شاخة درخت مینشینند و با هم حرف
میزنند. اولی میگوید: «چه خبر تازهای داری؟» کلاغ دوم میگوید: «باید
شکمبه گوسفندی را روی سرش بکشد، برود به آنجا. فردا بازی را رها میکنند.
آن باز، روی سر هر کسی بنشیند، او شاه آنجا میشود.»
حسین، همان لحظه راه میافتد. بزغالهای را میکشد و شکمبهاش را میکشد روی سرش و به شهر ماه تابان میرود.
بار
اول که باز را رها میکنند، روی سر حسین مینشیند. اما مردم قبول
نمیکنند. حسین را در اتاقی حبس میکنند و دوباره باز را رها میکنند. باز،
از پنجره وارد اتاق میشود و روی سر حسین مینشیند. مردم قبول میکنند.
حسین
را به حمام میبرند. لباس فاخر تنش میکنند، او را به کاخ میبرند و
میگویند: «تو شاهی.» حسین، از مردم و سلطنت، سوءاستفاده میکند، و حسابی
پولدار میشود.
شهر حسین گندم دارد و شهر حسن، طلا. از سرزمین
کورها طلا میآورند و در عوض گندم میگیرند. به این وسیله، این دو سرزمین
با هم ارتباط پیدا میکنند.
حسین هم وقتی به شاهی میرسد، پدرش را فراموش میکند.
در اینجا قصة حسین رها میشود و سراغ احمدک میرود که در غار حبس شده است.
احمدک
در غار بیهوش افتاده، که درویشی از راه میرسد. درویش دستهای او را باز
میکند و با هم از گذشته حرف میزنند. درویش به او پیشنهاد میکند که به
کشور همیشه بهار برود و آب زندگانی را پیدا کند، تا بدبختها را نجات بدهد.
احمدک به طرف کوه قاف حرکت میکند. میرود تا به درختی میرسد. اژدهایی
میخواهد جوجههای پرندهای را بخورد. احمد اژدها را میکشد. سیمرغ از راه
میرسد و به خاطر نجات جوجههایش، احمدک را بر پشت خود سوار میکند و به سر
چشمه آب زندگانی میبرد. بعد یکی از پرهایش را میکند و به احمدک میدهد،
تا اگر احتیاج داشت، آن را آتش بزند.
سیمرغ میرود. احمدک در
کشور همیشه بهار، پیش یک دوافروش میرود. آنجا کار میکند، تا اسم داروها
را یاد بگیرد. او به این وسیله میخواهد مردم را درمان بکند. بعد، به طرف
سرزمین کورها میرود. با آبی که از چشمه حیات برده، چند نفری را بینا
میکند. اما عدهای میآیند و احمدک را زندانی میکنند و به سیاهچال
میاندازند. در سیاهچال، پر سیمرغ را آتش میزند؛ و به سرزمین همیشه بهار
برمیگردد. سرزمین ماه تابان و کشور کورها ـ زرافشان ـ با هم متحد میشوند
و به جنگ احمدک میآیند. احمدک پیروز میشود، و برمیگردد پیش پدرش، و با
او به سرزمین همیشه بهار میرود
در حالیکه مجموعه آثار صادق هدایت از سوی ناشر
انگلیسی منتشر شده و توسط سایت آمازون به فروش میرسد اما کتابهای این
نویسنده در ایران مجوز انتشار ندارند و نسخه افست آنها در خیابان به فروش
میرسد.
در حالیکه مجموعه آثار صادق هدایت از سوی ناشر انگلیسی
منتشر شده و توسط سایت آمازون به فروش میرسد اما کتابهای این نویسنده
در ایران مجوز انتشار ندارند و نسخه افست آنها در خیابان به فروش میرسد.
برادرزاده
صادق هدایت میگوید: در چند ماه گذشته در دو نوبت از طریق نامهنگاری از
معاونت فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تقاضا کردهایم که 10 عنوان از
کتابهای هدایت که پس از انقلاب به کرات منتشر شدهاند تجدید چاپ شوند،
اما متاسفانه هنوز هیچ جوابی به ما داده نشده است.
به گفته او،
کتابهای «انسان و حیوان»، «فرهنگ عامیانه مردم ایران»، «خیام صادق هدایت»،
«سه قطره خون»، «نیمه پنهان»، «سرگذشت صادق هدایت»، «سگ ولگرد»، «زنده به
گور»، «مرغابی، عشق
و ابدیت»، «یکصدسالگی صادق هدایت» و آلبوم «از مرز انزوا» شامل عکسهای
صادق هدایت، پس از انقلاب با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر
شدهاند اما چند سالی است که اجازه تجدید چاپ ندارند.
جهانگیر
هدایت میگوید: در حالی انتشار کتابهای صادق هدایت در ایران ممنوع شده
است و هیچ کتابی از او اجازه فروش ندارد که کتابهای او در اروپا و از سوی
یک ناشر انگلیسی منتشر میشود و پخش آنها را نیز سایت آمازون برعهده
گرفته که تا به حال و تنها طی دو سال بیش از 50 هزار نسخه از این آثار در
سراسر دنیا توزیع شده و به فروش رسیده است.
البته در ایران آثار
هدایت مثل آثار چند نویسنده دیگر در پیادهروهای خیابانهای شهرهای بزرگ
به صورت افست به فروش میرسد و مردم میتوانند به راحتی چاپ بیکیفیت
آنها را با قیمتهای پایین تهیه کنند.
حالا با این توصیف این سؤال
وجود دارد که آیا نفس عمل نهادهای فرهنگی در ممنوع کردن انتشار این
کتابها با در دسترس قرار گرفتنشان در پیادهروها و فضاهای مجازی زیر
سؤال نمیرود و زمینه را برای سودجویی عدهای که هیچ نقش و سررشتهای در
تولید محصولات فرهنگی از جمله کتاب نداشتهاند، فراهم نمیکند؟
چرا
که به وضوح دیده میشود سختگیری در انتشار این کتابها هیچ تأثیری بر
روی خوانده نشدن آنها ندارد و حتا باعث شده است کسانی که در طول سال نه
کتاب میخوانند و نه اصلا اهل ادبیات هستند تنها و تنها صرف «ممنوع بودن»
به سمت این کتابها که به وفور در پیادهروها و دستفروشیها یافت میشود
بروند؛ به گونهای که برخی از این افراد تنها کتابهایی که خریدهاند، از
همین کتابها هستند!
نگاهی به آثار و اندیشه صادق هدایت به بهانه شصت و چهارمین سالگرد خودکشی وی
آثار
صادق هدایت مملو از انفعال ، رخوت و وادادگی در برابر وضعیت بحران زده پس
از مشروطیت است. نهیلیسم ادبی او که وام دار نویسندگانی چون فرانتس کافکا
،آلبر کامو ، سال بلو و.. است عالمی را در پس داستان هایش خلق نمود که
مهمترین ویژگی آن نیست انگاری از ذات حق تعالی ست.ریشه این نیست انگاری را
می توان در تلقی یهود زده هدایت از خدا دانست که مشابه آن در آثار کافکا
نیز یافت می شد. خدا در جهان بینی هدایت منشاء شر و خشم بر انسان است و آن
را آفریده و سپس رها نموده است.
گروه فرهنگی مشرق -
صادق هدایت در سال 1280 ه.ش به دنیا آمد. پدر بزرگش رئیس مدرسه ی
دارالفنون و وزیر علوم بود. پدرش مشاور وزرا و نخست وزیران و مدیر کل ثبت
اسناد و املاک در رژیم قاجار بود. مادرش دختر مخبر السطنه ی بزرگ و نوه ی
اعتضار الملک بود. برادر بزرگش معاون نخست وزیر و قاضی دیوان عالی کشور و
آن یکی برادرش از افسران ارشد و رئیس دانشکده ی افسری،پسر عمویش مهدی قلی
خان هدایت عضو حزب تجدد و نخست وزیر رضا خان در سال های 1309 و 1306 بود او
در زمان نخست وزیری از عوامل مهم باقی ماندن هدایت در اروپا برای ادامه
تحصیل هم بود با اینکه از شواهد پیداست که خود هدایت ذره ای هم علاقه به
این کار نداشت و در گفت و گو با م.فرزانه
گفته بود که برای گشت و گذار به فرنگ رفته است. یکی از خواهران هدایت همسر
سپهبد علی رزم آرا رئیس ستاد ارتش داران و سپس نخست وزیر محمد رضا پهلوی
بود.
هدایت در شش سالگی به دبستان علمیه فرستاده شد و با پایان تحصیلات
ابتدایی به مدرسه ی دارالفنون رفت در سال 1295 مدرسه ی دارالفنون را به
سبب بیماری چشم ترک کرد. یک سال بعد تحصیل در مدرسه ی سن لوئی
را آغاز کرد و در سال 1304 در بیست و چهار سالگی به تحصیل در این مدرسه
پایان داد. یک سال بعد به بلژیک اعزام شد و در مدرسه ی مهندسی شهر گان مشغول
شد و پس از هشت ماه از مدرسه اخراج شد. با نفوذی که خانواده اش در دستگاه
دولت داشتند وی به پاریس رفت و در رشته ی ساختمان مشغول به آموختن شد اما
دو سال بعد آن را رها کرد. هدایت در سال 1307 کوشید تا خود را در رودخانه ی
مان غرق کند. سپس به ایران
بازگشت و در بانک ملی استخدام شد اما یک سال بعد استعفا داد. به اداره ی کل
تجارت رفت و در سال 1313 استعفا داد. سپس به امور خارجه رفت و یک سال بعد
استعفا داد. در شرکت سهامی کل ساختمان مشغول به کار شد تا اینکه با تلاش
خانواده اش وی به همراه« ش.پرتو» به بمبئی رفت . ش. پرتو در این باره می نویسد:
«با
هم به بمبئی رفتیم به او جا و مکان دادم ماشین تحریر قراضه ای به او دادم
تا سرش گرم شود و"بوف کور" آن اثر منحط را بتواند پلی کپی کند .من بودم که
دست صادق این پسره ی لوس وننر رو گرفتم تا هند را ببیند و کار جفنگ بنویسد
حالا شما جوان ها،هی مشغول او شوید درباره اش مقاله و کتاب می نویسید که
چه بشود؟ادبیات که این مزخرفات نیست» 
هدایت
یک سال در هند بود و آنجا زبان پهلوی آموخت و به ایران بازگشت (1316) به
استخدام بانک ملی درآمد اما استعفا داد.در سال 1317 به وزارت فرهنگ رفت و
سه سال بعد مترجم دانشکده ی هنرهای زیبا شد و تا پایان حضور در ایران به
این کار مشغول بود در سال 1324 به واسطه ی نزدیکی که با اعضای حزب توده
داشت به تاشکند سفر کرد و در سال 1329 به پاریس رفت بعد از چهار ماه اقامت و
سی و سه روز بعد از ترور شوهر خواهرش – رزم آرا - در 19 فروردین 1330 در
یک آپارتمان استیجاری با گاز دست به خودکشی زد. بنابر گفته ی
مصطفی فرزانه
هدایت در آخرین ماه های عمرش کوشید همه ی نوشته ها ی منتشر نشده و باقی
مانده ی خود را به جز دو اثر شدیدا ضد اسلامی اش یعنی "البعثه الا سلامیه
الی البلاد الافرنجیه" و" توپ مرواری" را از بین ببرد.
" آنچه در زندگی بوده است از دست داده ام گذاشتم و خواستم از دستم برود " شخصیت
های آثار هدایت از «علویه خانم» تا «بوف کور» از «سنگ صبور»تا «آبجی خانم»
از «دون ژوان کرج» تا «کاتیا» ،«حاجی مردا»،«مردی که نفسش را کشت» یا «داش
آکل»و از«قضیه مرغ روح» تا «سگ ولگرد» ، «افسانه ی آفرینش» ، «قضیه ی نمک
ترکی» و «علویه خانم» نمایانگر جهان بینی و وضعیت اجتماعی حاکم بر دوران
مشروطیت می باشند.

جریان
داستان کوتاه ادبی در ایران با محمد علی جمال زاده مملو از واقع نگاری
های ساده انگارانه در راستای روشنفکر مابی غرب زده و بورژوایی مشروطیت
گردید و با شکست انقلاب مشروطه و معاهده ی ننگین سال 1907 ادبیات این دوره
بازتابنده ی شکست ایده های به ظاهر مصلحانه ی روشنفکران شد.آثار جمال زاده
را می توان برآمده از یاس و شکست اجتماعی – سیاسی مشروطه دانست. باستان
گرایی و خاطره نگاری های خنثی در آثار او جهت گیری های سیاسی داستان کوتاه
را مبدل به نوعی انفعال نمود و موجب تهی گشتن ادییات از هر گونه نقد
اجتماعی گردید.سرخوردگی او و عدم مبارزه طلبی با فورماسیون غرب زده ی پس از
مشروطه و تن دادن به نهادینه گشتن مناسبات آن، موجب بروز نهیلیسم شوم و
یاس آور صادق هدایت و صادق چوبک شد لذا این روند در تاریخ داستان کوتاه
نمایانگر عمق رخوت روشنفکران پس از مشروطه برای مبارزه با غرب زدگی بود.

شبه
مدرنیته سودازده دستگاه پهلوی و مکتب توسعه ی اقتصادی رضا شاه جامعه
ایران را در مسیر صنعتی شدن قرار داد و این مسیری بود که جامعه بسیار شتاب
زده در آن حرکت می نمود . نیاز کارگاه های صنعتی به نیروی کار ارزان قیمت
با ساعت کار طولانی موجب هجوم مردمان فقر زده و محروم از روستاها شد و
استقرار آنان شهر را به جنوب و شمال تقسیم نمود جنوب شهر منزلگاه همین
کارگران استعمار شده بود که تنها محلی برای بازیابی نیروی کارشان تلقی می
شد. داستان نویسی با هدایت و چوبک ابتدا متوجه این روند بود و نوعی رئالیسم
اجتماعی را پدید آورد که مهمترین ویژگی آن تسلیم در برابر وضعیت موجود
بود.مضامین آثار هدایت تصویری دهشتناک از فقر ناشی از توسعه اقتصادی رضا
شاه بود و بحران هویت تاریخی ایران را با ظهور تجدد خواهی نمایانگر می
ساخت. مسخ باورهای سنتی و مذهبی ، بی اعتبار دانستن و در عین حال استهزاء
آن در آثار هدایت از جایگاه ویژه ای برخوردار است. آغاز سیر تجدد خواهی از
اواخر قاجار و همچنین با کودتای سید ضیاء و حکومت پهلوی همزمان با قدرت
یابی محافل فراماسونری و ترویج سکولاریسم بود. این امر موجب ظهور بورژوازی
بی تاریخ و تجدد ماب از کانون توسعه صنعتی ایران شد و این قشر نو کیسه و
روشنفکر نما همراه خود باورهایی را پدید آورد که جلال آل احمد آن را بیماری
روشنفکر نامید. در این میان خاندان هدایت نقش بسیار پر رنگی در جنبش تجدد
خواهی از زمان قاجاریه ایفا نمودند.

آثار
صادق هدایت مملو از انفعال ، رخوت و وادادگی در برابر وضعیت بحران زده ی
پس از مشروطیت است. نهیلیسم ادبی او که وام دار نویسندگانی چون فرانتس
کافکا ،آلبر کامو ، سال بلو و.. می باشد عالمی را در پس داستان هایش خلق
نمود که مهمترین ویژگی آن نیست انگاری از ذات حق تعالی ست .ریشه این نیست
انگاری را می توان در تلقی یهود زده هدایت از خدا دانست که مشابه آن در
آثار کافکا نیز یافت می شد. خدا در جهان بینی هدایت منشاء شر و خشم بر
انسان است و آن را آفریده و سپس رها نموده است. هدایت در آثاری چون "توپ
مروارید " ، "افسانه آفرینش" ، " بوف کور" متصور عالمی ست که در آن خدایی
حضور ندارد و شخصیت های آن مبتلا به یاس و واماندگی اند. "افسانه آفرینش"
همچون "سنگ صبور" چوبک در حال مبارزه با هرگونه ایده و اتکا به الوهیت است
هدایت در آثاری همچون "توپ مروارید" ، "علویه خانم" به طرز غضب آلود به
تشیع نیز تنفر می ورزد. تقدس گرایی و هر گونه باور معنوی در اندیشه هدایت
توسط نوعی از جنسیت زدگی و عصبیت طرد می گردد و تا راه برای ظهور نهیلیسم
جهان سومی ادبیات او باز گردد .

مهمترین
اثر هدایت به تعبیر بسیاری از منتقدان "بوف کور" است که ردپای پر رنگی از
نویسندگان ادبیات فرانسه و آلمان در آن دیده می شود. جلال آل احمد این اثر
را در بسیاری از قسمت هایش رونویسی از
"دفتر خاطرات" ریکله می داند و از سویی رضا داوری در کتاب
"اندیشه های پست مدرن" به شباهت عینی "بوف کور" با اثری از
ویرجینیا وولف اشاره می کند. از طرفی سایه ی سنگین نویسنده امریکایی قرن نوزدهم
واشنگتن آیرونیگ و اثرش یعنی
"ماجرای دانشجوی آلمانی" یا
"اورلیای" ژرارد دونورال بر "بوف کور" سیطره افکنده است.
ادبیات
صادق هدایت و نهیلیسم نهفته در آثار او نمایانگر بحران تاریخی برآمده از
بحران تجدد خواهی و مدرنیسم عصر مشروطه است. سیطره کامل سرمایه داری نو
ظهور و شکل گیری جامعه طبقاتی شبه صنعتی هیچگاه نیازمند وادادگی و تسلیم
دربرابر وضعیت موجود از سوی ادبیات هدایت نبود بلکه نیازمند آرمان خواهی و
اتکا به ذات حق تعالی بود.