همه چیز درباره فیلم دیگه کجا رو بگیریم؟ ساخته جدید مایکل مور | معرفی فیلم های جدید سینمای هالیود

  • ۱۶:۱۶
این فیلم کُفر آمریکایی ها را در می آورد!

این فیلم، کُفر آمریکایی ها را در می آورد!

ماهنامه همشهری 24 - ترجمه پریا نقی زاده: فیلم شگفت انگیز و فوق العاده گیرای «دیگه کجا رو بگیریم؟» ساخته مایکل مور، به احتمال زیاد منتقدانش را در شبکه خبری فاکس و جاهایی شبیه آن در بهت و حیرت فروخواهدبرد. احتمالا نفع آنها در این است که از مور یک چپ رادیکال بسازند که تنها کارش «تخریب آمریکا» است. اما اتفاقا فیلم جدید او به شیوه خاص خودش تصویر آمریکا را بازسازی می کند و ارتقا می دهد. به عقیده من این فیلم یکی از اصیل ترین و ارزشمندترین فیلم های میهن پرستانه ای است که یک آمریکایی تا به حال ساخته است.

این فیلم مستندی است که به شکل یک کمدی ارائه شده و اولین شوخی اش در اسم گمراه کننده و خنده دارش است. اولش فکر می کنید فیلم قرار است انتقادی سفت و سخت و چپ گرا از سیاست خارجی آمریکا باشد. اما مور به ما می گوید که از ستاد مشترک ارتش او را به واشنگتن دعوت و اعتراف کرده اند همه جنگ های آمریکا بعد از جنگ جهانی فاجعه محض بوده اند. او خودش را مثل ارتشی تک نفره در اختیار آنها می گذارد؛ ارتشی که «به کشورهایی با سکنه قفقازی که اسمشان را هم نمی  توانم تلفظ کنم حمله می کند، چیزی را که لازم داریم ازشان می گیرد، و آن را به مام میهن باز می گرداند.»
 
این فیلم کُفر آمریکایی ها را در می آورد! 

به همین خاطر او در حرکتی که به معنای واقعیت کلمه میهن پرستانه است، کلاه بیسبالش را به سر می گذارد و عازم سفری به دور اقیانوس اطلس می شود، به جست و جوی مردمی که مالک چیزهایی هستند که آمریکا لازمشان دارد و سعی می کند آنها را تصاحب کند. بله! او می داند که تمام این کشورها مشکلات خاص خودشان را دارند. اما می گوید آمده است تا «گل ها را بچیند، نه علف های هرز». و چه دسته گلی هم می سازد.

اولین توقف در ایتالیاست، جایی که برایش سوال است چرا «ایتالیایی ها همیشه جوری هستند انگار همین الان از رختخواب درآمده اند». او در صحبت با یک زوج حدودا سی ساله- مرد پلیس است و زن برای یک شرکت و پوشاک کار می کند- دلایلی برای این چهره شادابت پیدا می کند. آنها مرخصی های با حقوقشان را برای سفر لیست می کنند. سهم پایه تعیین شده قانونی چهار هفته است، اما وقتی تعطیلات رسمی و این چیزها را اضافه کنید نزدیک به هشت هفته می شود.

آنها تمام این زمان را صرف تعطیلات در جاهایی مثل میامی و زنگبار می کنند. پس توضیحی بیشتر از رختخواب برای پوست آفتاب خورده درخشان و لبخند رضایت بخششان وجود دارد.

مور بعد از شنیدن درباره مرخصی زایمان پنج ماهه و با حقوق این شهروندان به دو شرکت ایتالیایی حمله می کند- که یکی از آنها موتورسیکلت دوکاتی معروف است- و مفیدبودن چنین سخاوتمندی هایی را برای تجارت مسخره می کند. اما مدیران ارشد اجرایی هر دو شرکت با خوشرویی می گویند که چنین چیزی مفید است. آنها می گویند ارائه چنین مزایایی به کارکنان- و امکان وقت دوساعته ناهار که در آن می توانند غذای خانگی بخورند- از آنها نیروهایی سالم تر، شادتر و پربارتر می سازد.
 
 این فیلم کُفر آمریکایی ها را در می آورد!

یک نمایند اتحادیه اشاره می کند که این دستاوردها به سختی شکل گرفته اند و هنوز در این راه باید تلاش زیادی کرد. تصویری از موقعیتی صنعتی با این تفاوت که طرفین موفقیت را در همکاری، سلامت، و «لا دولچه ویتا» (زندگی شیرین» می بینند. مور شروع می کند خط ها و ستاره های پرچم آمریکا را روی زمین یکی از این کارخانه ها نقاشی کردن؛ آمریکا باید اینجا را بگیرد.

پیش از اشاره به کشورهای دیگری که مور به آنجا رفته، باید یادآوری کرد تمام اینها نه تنها به خاطر ایده بلکه به خاطر مهارت بالای او در داستان سرایی، طنز و مجادله است که این قدر خوب جواب داده. این فیلم دیدگاهی بسیار مشخص دارد همین مسئله آن را از خنثی بودن ظاهری رسانه های خبری تجاری ما جدا می کند. اما مور آن قدر باهوش هست که برای مومنان موعظه نخواند و شک و تردیدهایی را که ممکن است آمریکایی ها با نظرات سیاسی متفاوت داشته باشند هم طرح می کند.

پس از ایتالیا، چندین اپیزود بر جنبه های مختلف آموزش تمرکز می کند. او در فرانسه به یک مدرسه ابتدایی ایالتی می رود که ساعات طولانی مدت ناهار، آن را بیشتر به یک رستوران علای پاریسی شبیه کرده. آشپز می گوید این کار هم از آشغالی که به خورد کودکان آمریکایی می دهند ارزان تر در می آید و هم این که به دلیل توجه به امر تغذیه سالم و غذا آموزنده است.

مور در یکی از تکان دهنده ترین بخش های فیلم آنجا را که در مورد فنلاند متوجه شده نشان می دهد: تا حدود دو دهه پیش عملکرد دانش آموزان آمریکایی ضعیف بود. اما بعد فنلاندی ها تصمیم گرفتند سیستم آموزشی خود را متحول کنند. این تحولات شامل حذف تکالیف خانه، آزمون های استاندارد و دادن خودمختاری و زمان آزاد بیشتر بهدانش آموزان بود. نتیجه این تحولات را در رتبه آموزشی بالای فنلاند در جهان می بینیم.
 
 این فیلم کُفر آمریکایی ها را در می آورد!

مور در اسلوونی نشان می دهد که آموزش عالی رایگان است، حتی برای آمریکایی هایی که به دلیل ناتوانی از پرداخت هزینه های بالا در کشور خودشان، به آنجا رفته اند.

نگاه فیلمساز به مزایا و مراقبت های پزشکی برای شهروندان طبقه متوسط در آلمان شاید زیر خشم آمریکایی های دست راستی گم شود. چون این مسئله را پیش می کشد که نه فقط آموزش، بلکه سیاست های عمومی طوری طراحی شده اند که به مردم برای هضم و کنار آمدن با خاطره هولوکاست کمک کنند.

مور می گوید از کشوری بزرگ می آید که «زاده نسل کشی است و با نیروی بردگان ساخته شده است» و فکر می کند آیا به رسمیت شناختن این گناهان تاریخی ممکن است به ایالات متحده هم کمک کند؟ دو کشور بعدی سوالاتی مربوط به جنایت و مکافات را پیش می آورند.

مور در نروژ سیستم یک زندان را بررسی می کند هدف آن بیشتر بازپروری است تا تنبیه؛ حتی امنیتی ترین بازداشتگاه ها هم همخوان با این هدف بهینه شده اند و طولانی ترین حبس 23 سال است (این کشور در حال حاضر یکی از کمترین میزان های قتل را دارد).

در پرتغال متوجه می شود کاهش جریمه ها برای مصرف مواد و درمان آن به عنوان یک بیماری، نه جرم، منجر به کاهش مصرف مواد شده. او همین طور پای صحبت تاثیرگذار سه پلیس پرتغالی می نشیند در مورد این که توجه به «شان انسانی» مهم ترین بخش آموزش آنهاست.

در موضوع زیربنایی فیلم- قدرت توده ها و توانمندسازی زنان- در دو بخش آخر فیلم نمایان می شود. مور در تونس (تنها کشور غیراروپایی و تنها کشور مسلمانی که سراغش رفته) متوجه می شود چگونه پس از انقلاب سال 2011 دولت جدید سعی کرد حقوق برابر برای زنان را خارج از قانون اساسی تضمین کند اما بعد از یک قیام عظیم مردمی جا زد.
 
 این فیلم کُفر آمریکایی ها را در می آورد!

در ایسلند مور کشف می کند که تنها شرکت مالی ای را که از بحران مالی عظیم جان سالم به در برده زنان تاسیس کرده اند خودشان هم اداره اش می کنند که این بحث مزیت های حضور زنان را در دولت و تجارت و تحولاتی که با خودش می آورد پیش می کشد. در ضمن، ایسلند در مجازات مجرمان اقتصادی هم از ایالات متحده کاملا متفاوت است و جالب اینجاست که طبق نظر یک دادستان ارشد، روش هایش را از نحوه پیگرد قانونی جرایم و رسوایی های مالی در آمریکا الهام گرفته است.

قسمت طنزآمیز ماجرا اینجاست. همان طور که مور ایده های بالقوه مفید را یکی پس از دیگری بررسی می کند، متوجه می شود خیلی از آنها از قوانین آمریکا ریشه گرفته اند. درواقع حرفش این است که او نمی خواهد این ایده ها را از غریبه ها بدزدد، فقط دارد سعی می کند راهکارهایی را که زمانی به ما تعلق داشت پس گیرد.

هر کس سفر کوتاهی به خارج از کشور کرده باشد دستش می آید آمریکایی ها چرا تک افتاده اند. آنها در مورد کشورهای دیگر خیلی کمتر از آنچه در مورد کشور خودشان می دانند اطلاعات دارند. تغییر شیوه های آموزشی و عملکرد رسانه ها شاید اوضاع را بهتر کند. اما تا آن زمان مایکل مور با باز کردن پنجره هایی متعدد و شگفت انگیز رو به دنیای بیرون خدمت بزرگی به متفکران آمریکای کرده است.

«دیگه کجا رو بگیریم؟» یکی از موفق ترین و سرگرم کننده ترین فیلم های اوست، غنی از ایده هایی که ارزشش را دارند که آزادی خواهان، محافظه کاران و هر آن کسی که نقشی در انتخابات سال جاری دارد گوشه چشمی به آن بیندازند. این فیلم به شکلی خوش بینانه و مثبت، دیدگاهی چالش برانگیز اما ارزشمند را پیش می کشد: ما می توانیم بهتر عمل کنیم.


مطالب مرتبط با موضوع

ماهنامه همشهری 24: دم، کارگردان 48 ساله و کم و بیش سر به هوایی که کارنامه نامتجانسی دارد، می گوید: «عاشق کتاب شده بودم. به نظرم فیلم خوبی ازش در می آمد. کتاب پنج هفته در صدر پرفروش ها بود و امیدوار بودم که پول فیلم را برگرداند.»

در سال 1988 «سکوت بره ها» حتی برای یک ماه هم از صدر کتاب های پرفروش آمریکا پایین نیامد. «سکوت بره ها» ادامه «اژدهای سرخ»، کتاب دیگر توماس هریس در ژانر دلهره آور و پلیسی بود (کتابی که مایکل مان فیلم کوچک اما تاثیرگذارش «شکارچی انسان» را از روی آن ساخت). این مجموعه یکی از پر سروصداترین اتفاقات نشر در دهه 1980 بود و ترکیب ژانر وحشت و شخصیت پردازی پیچیده و روان شناسانه اش باعث شده بود ذهن جامعه آمریکا را تا حد زیادی به خود مشغول کند. یکی از کسانی هم که جذب کتاب شد، جین هکمن بود که حق به فیلم در آوردن کتاب را خریده و در پی این بود که اولین فیلمش را کارگردانی کند.



عدم در نظر گرفتن کیفیت در زندگی کاری هکمن معروف است. این بازیگر بزرگ در فیلم های عجیب و غریب زیادی که از نظر منتقدان فجایع سال سینمای خودشان بوده اند حضور پیدا کرده است اما با وجود همه تصمیم گیری های پا در هوا و متزلزلش، هیچ کدام شان به پای رها کردن پروژه «سکوت بره ها» نمی رسند. جین هکمن حق به فیلم در آوردن این کتاب خارق العاده را در دست داشت و آخرش به این نتیجه رسید که آن را نمی خواهد.

کتاب درباره کلاریس استارلینگ، کارآموز جوان اف بی آی و دانشجوی پرشوقی است که مافوق هایش راضی اش می کنند با دکتر هانیبال لکتر آدم خوار و دیوانه، دوستی ساختگی برقرار کند؛ مردی که زمانی روان پزشک بوده و حالا به خاطر مجموعه قتل های وحشتناکی که در آنها بخش هایی از بدن قربانی هایش را می خورده در حبس است. تیم اف بی آی که جک کرافورد، از دنبال کنندگان قدیمی لکتر رهبری آن را بر عهده دارد، گمان می کند که اگر استارلینگ و لکتر با هم ارتباط داشته باشند، دکتر دیوانه به شان کمک خواهد کرد تا یک قاتل زنجیره ای دیگر را به دام بیندازند؛ کسی که چهارده زن را کشته و پوست شان را از تن شان کنده تا همان طور که لکتر با ظرافت می گوید: «ژاکت هایی زنانه داشته باشد.»

هکمن در زمان خرید حق کتاب اعتراف می کند که «این یکی از سینمایی ترین کتاب هایی است که تا به حال خوانده ام. وقت خواندنش در ذهنم مدام فیلم را می دیدم.» قرار بود میشل فایفر نقش استارلینگ را بازی کند. جان هرت برای نقش لکتر انتخاب شده بود و هکمن خودش می خواست جک کرافورد را بازی کند. ستاره هایی بزرگ و داستانی جنجالی که نمی شد به راحتی از خیرش گذشت.

حالا کمی جلو می رویم، به شب اسکار در ماه مارس 1989. جین هکمن در یکی از ردیف های جلویی نشسته. بازی اش در نقش یک مامور اف بی آی در فیلم «می سی سی پی» می سوزد برای جایزه نامزدش کرده، اگرچه آخر کار اسکار به داستین هافمن به خاطر بازی در «رین من» می رسد. «می سی سی پی» می سوزد برای جایزه های بسیاری نامزد می شود اما هکمن همراه با دیگران شاهد این است که فیلم چطور روایتی خشن و سیاه و غمگین از بی رحمی انسان ها در برابر همدیگر را به نمایش می گذارد.

این می شود که در عرض چند روز هکمن دست از «سکوت بره ها» می شوید. اوریون پیکچرز حق کتاب را می خرد و آن را به جاناتان دم می سپارد. دم با خنده می گوید: «من اگر بودم فیلم را دست آدمی مثل خودم نمی دادم!» می داند که کارنامه اش تا اینجا چیز قابل ارائه ای ندارد اما شاید این پیشنهاد به خاطر فیلمش Caged Heat بوده که در زندان زنان می گذشت. دم می گوید: «عاشق این بودم که نقش اولم زن باشد.» وقتی قرارداد را امضا کرد به شدت دلش می خواست همان فایفر نقش کلاریس را بازی کند، اگرچه بازیگر 34 ساله 10 سالی برای نقش بزرگ بود اما فایفر خیلی زود به همان نتیجه هکمن رسید و از پروژه جدا شد. گفت نمی تواند با سیاهی و تلخی مسلط بر فیلمنامه کنار بیاید. اینجا بود که جودی فاستر وارد پروژه شد، کسی که با حضورش در فیلم «راننده تاکسی» در سال 1976 و نامزد اسکار شدن در دوازده سالگی از قبل با فیلم های سیاه و تلخ شناخته می شد.

از رمان «راننده تاکسی» به بعد، فاستر متخصص فیلم های سرگرم کننده می شود. می گوید: «برایم مهم نیست که در فیلم های کمدی بازی کنم. صرفا راضی ام نمی کنند. دلم می خواهد با واقعیت سر و کار داشته باشم. عاشق صحنه هایی ام که در موقعیت های مهلک و انسانی و خطرناک می گذرند. کار من این است. عاشق اینم که از چشم کسی اتفاقات را ببینم که تجربه هاش مثل آدم های عادی نیست.»

می گویند موقع فیلمبرداری یکی از صحنه های خشن و طولانی فیلم «متهم» (1981) فاستر از اضطراب با چنان شدتی گریه کرده بود که رگ چشم هایش پاره شد. آیا ممکن است که او واقعا «عاشق» این صحنه ها باشد؟


 
«برایم سخت است که به این سوال پاسخ دهم. نمی دانم وقتی بنویسیدش چطور از آب در می آید اما بگذارید بگویم هر روز که از سر فیلمبرداری به خانه بر می گشتم با خودم می گفتم «دارم در فیلم خوبی بازی می کنم.» از گفتن این جمله لذت می بردم. انگار که داشتم کاری ناب انجام می دادم، یک کار واقعی و حقیقی. کار من بیان حقیقت است.»

فاستر که مطمئن شده بود فایفر هرگز خودش را به چنین پروژه ای نمی سپارد، به سرعت سراغ جاناتان دم رفت تا نقش کلاریس استارلینگ را به دست بیاورد. در اولین دیدارشان به دم گفته بود: «همین طوری الکی دلم نمی خواهد در این فیلم باشم. دلایل شخصی زیادی دارم و موضوع چندان ربطی به این ندارد که این نقش خوبی است.»

بهتر است برای درک بهتر این دلایل نگاهی بیندازیم به متنی که جودی فاستر در سال 1983 نوشته است: «شانس بزرگی نصیبم شده. یا حداقل این طور می گویند. من مرگ را در پیش پا افتاده ترین و هم زمان اضطراب آورترین اتفاقات تجربه کرده ام. سوژه عکاسی بودن حسی داشت مثل هدف شلیک بودن. هنوز هم همین طور است. فکر می کردم در جمعه همه دارند به من نگاه می کنند، شاید هم واقعا همینطور بود. خودم را مجبور می کردم که همه نامه های مریض و پر نفرت را دوباره و دوباره بخوانم. مردم همین طور به طرفم شلیک می کردند و گلوله می فرستادند.»

این متن دو سال بعد از ترور نافرجام رونالد ریگان نوشته شده است. تروری به دست جان هینکمن که قصد داشت با این کار توجه بازیگر محبوبش جودی فاستر را جلب کند و این کار را تحت تاثیر فیلم «راننده تاکسی» انجام داده بود. با چنین پیشینه ای دیگر عجیب نیست که فاستر دلش می خواسته وارد پروژه «سکوت بره ها» شود، فیلمی که هر چه باشد درباره ارتباط برقرار کردن با قاتلی است که رفتارش تماما عجیب به نظر می رسد.

فاستر به دم گفته بود: «می دانم که نیازی نیست این را به تو بگویم اما حس می کنم این مسئولیت را در برابر همه زنان قربانی شده جهان دارم و باید بگویم که نباید این مامورهای اف بی آی را یک مشت احمق جمهوری خواه نشان دهی. اگر می خواهی قهرمان فیلمت باشم، باید تصویری درست از آنها ارائه بدهی.» فاستر این را هم خواسته بود که خشونت فیلم چندان پر رنگ نباشد که وقتی چنین فیلمنامه ای دارید کار آسانی نیست.

آنتونی هاپکینز که موهایش سفیدتر و پوستش سبزه تر از همتای سینمایی اش دکتر هانیبال لکتر است می گوید: «جاناتان دم اصرار داشت صحنه های خیلی وحشتناک بیرون آورده شوند. روی بخش هایی که شخصی من صورت کسی را می برید تاکید نمی کرد. جزییات صحنه های کالبدشکافی را نشان می داد چرا که واقعیت مهمی اند اما تنها صحنه های کوتاه و گذرایی از خشونت می دیدیم و فیلم بیشتر با خشونتی روان شناسانه سر و کار داشت و به نظر من این جنبه واقعا ترسناک فیلم بود.»

جاناتان دم با شخصیت اصلی فیلمش موافق است. به جلو خم می شود و با تکان دست شروع به حرف زدن می کند: «خشونت الزاما یکی از عوامل موثر در فیلم نبود. وحشت قرار بود از طریق شخصیت پردازی منتقل شود. ما شخصیتی به اسم لکتر داریم که جرایم وحشتناکی مرتکب شده اما آنتونی هاپکینز به او جنبه انسانی می بخشد. صحنه ای در فیلم هست که کلاریس با او درد دل می کند و از بحرانی در گذشته اش حرف می زند. موضوع برای لکتر مهم است و به آن توجه نشان می دهد. همین موضوع شخصیتش را بی اندازه پیچیده و کم و بیش غیرقابل پیش بینی می کند.»
 

 
فاستر می گوید: ««سکوت بره ها» فیلمی است داستانی و شخصیت محور، و همین آن را از فیلم های اسلشر متمایز می کند. چیزی که در مورد کلاریس استارلینگ دوست دارم این است که شاید اولین باری بود که قهرمان زنی می دیدم که نسخه زنانه آرنولد شوارتزنگر نبود. زنی با لباس های بدن نما نبود که اسلحه به دست این ور و آن ور می دود. کلاریس یک انسان است و ضعف هایش، احساساتی بودنش، و شهود و آسیب پذیری اش همه در حین مبارزه همراهش هستند. به گمانم بیش از این قهرمان زنی مانند او وجود نداشته است.»

آدم بده فیلم هم به نوبه خودش منحصر به فرد بود. هاپکینز می گوید: «همین که فیلمنامه را خواندم بلافاصله فهمیدم باید این نقش را چطوری بازی کنم. می دانستم چه قیافه ای دارد و چطوری حرف می زند. دو سه تایی صدا توی سرم آمد. به نظرم صدایش باید ترکیبی می بود از کاترین هپبورن، ترومن کاپوتی و هال 2001: «ادیسه فضایی». در مورد ظاهرش هم جاناتان می خواست شخصیت رنگ پریده باشد و از من خواست جلوی آفتاب نروم. این هم ایده من بود که موهایش تیره و چسبیده به سرش باشند.»

فاستر در ادامه می گوید: «من عاشق رابطه بین لکتر و کلاریسم. به نظرم کلاریس برای لکتر احترام قایل است. او را یک انسان می بیند و قضاوتگرانه نگاهش نمی کند. معنایش این نیست که محکومش نمی کند یا ازش نمی ترسد، بلکه می خواهد او را بشناسد. هر دوی آنها در کمال متانت و احترام رفتار می کنند. کلاریس آدمی است که از متوسط الحالی و شبیه بقیه بودن فرار می کند.»

فاستر می خواست برای نقش آماده شود و به همین خاطر در تمرینات روزانه کارآموزی های اف بی آی شرکت می کرد و تمام تلاشش را می کرد تا خودش را با فعالیت های ذهنی و بدنی نوآموزها همگام کند. البته فاستر مانند اسکات گلن تا آن حد پیش نرفت که برای آماده شدن برای نقش جک کرافورد خودش را در اتاقی زندانی کرد و به صداهای ضبط شده قاتل های زنجیره ای گوش داد که یک قربانی را شکنجه می کردند و می کشتند.

جاناتان دم درباره متفاوت بودن این پروژه با فیلم های قبلی اش می گوید: «خوشبختانه تنها نقطه مشترک بین فیلم هایی که تا اینجا دست گرفته ام فیلمنامه خوب شان بوده است. بیشتر فیلم ها به این خاطر خوب از آب در نمی آیند که فیلمنامه های خوب زیاد نیستند. به نظرم بزرگترین مشکل صنعت سینما در این است که همه حوزه هایش پر از آدم های با استعداد است به جز حوزه فیلمنامه نویسی. اگر شانسم بزند و فیلمنامه خوبی بخوانم حتما درصدد ساختنش بر می آیم. «سکوت بره ها» فیلمنامه خیلی خوبی داشت و خوشحال بودم که هیچ جنبه طنزی هم ندارد، چرا که ساختن فیلم خوب خودش به تنهایی سخت است و ساختن فیلم خوب کمدی از آن هم سخت تر است. به خاطر نبود جنبه های طنز احساس آزادی می کردم. این روزها کی حال و حوصله خندیدن دارد؟ مهم است فیلم هایی ببینیم که مضطرب مان کنند و تاثیرشان از خواندن روزنامه هم بیشتر باشد.»

جاناتان دم در پاسخ به این سوال که تصویر بی نظیر هانیبال لکتر به لطف کارگردانی اوست یا بازی آنتونی هاپکینز، می گوید: «راستش باید این را بگویم که آنتونی حسابی خل و چل است و این موضوع مهمی بود. من از همان اول به فکر او بودم. به دو دلیل فکر می کردم برای نقش دکتر لکتر محشر است. یکی این که از سر و رویش هوش سرشار می بارد، چیزی در وجودش دارد که باعث می شود حس کنید خیلی از شما باهوش تر است و اصلا همین هوش زیادش است که کلاریس را جذب می کند. خصیصه دیگر تونی هاپکینز شور و شوق و انسانیتش است که این را به طور مشخص در «مرد فیل نما» می شود دید. راستش من حرف زیادی نداشتم که درباره در آوردن شخصیت با او بزنم به جز این که بگویم حرف ندارد، ممنونم.»
 
 
 
و در مورد جودی فاستر و نقش کلاریس استارلینگ می گوید: «این بار هم باید به همان ویژگی مهم یعنی هوشمندی اشاره کنم جودی را قبل از آن فقط در فیلم ها دیده بودم. وقتی اولین بار ملاقاتش کردم چیزی که هیجان زده ام کرد. این بود که به گمانم این اولین نقشش بود که لازم نبود در آن هوشمندی اش را پنهان کند. می توانست در نقش کلاریس دقیقا همان قدری باهوش باشد که در واقعیت هست.»

سوال دیگری که وجود داشت این بود که فیلم با مسائلی ناراحت کننده مانند قتل های زنجیره ای، خشونت بی اندازه و بی رحمی سر و کار داشت و آیا جاناتان دم به عنوان کارگردان دغدغه ای شخصی نسبت به این مسائل دارد. «من همیشه با خشونت تصویری درگیر بوده ام. فکر می کنم همه کارگردان ها همین طور باشند. اگر خشونتی که در جامعه مان در جریان است برای تان مهم باشد، ناگزیر در وجودتان با آن سر و کله می زنید. دغدغه اصلی ام این بود که احساس مسئولیت کنم و خشونت را به عنوان چیزی وحشتناک، پست و چیزی که باید به هر طریق ممکن جلویش را گرفت نشان دهم. البته خشونت فیلم هایی مانند رمبو یا چیزهای مشابه هرگز برایم جالب نبوده، فیلم هایی که خشونت را فقط برای خشونت می خواهند. این فیلم اما آشکارا ضد خشونت است. «سکوت بره ها» از خشونت بیزارتان می کند و ازتان می خواهد که به مهیب و انزجارآور بودن خشونت باور بیاورید.»

17 نکته درباره سکوت بره ها

ترکیبی از کاترین هپبورن ترومن کاپوتی و هال

باور بکنید یا نکنید، «سکوت بره ها» در روز ولنتانین سال 1991 اکران شد. شاید کمی عجیب باشد اما بسیاری از کارگردان ها و بازیگران معروف و با استعداد، فیلمنامه اقتباسی از کتاب توماس هریس را به خاطر سیاه بودنش رد کردند. کار در اواسط فوریه برنامه ریزی شد چرا که اوریون پیکچرز فیلم «رقصنده با گرگ ها» را در دست داشت که اسکارش قطعی بود و نمی خواست برای کوین کاستنر فضای رقابتی ایجاد کند. این نقشه جواب داد، «رقصنده با گرگ ها» هفت اسکار برد. یک سال بعد آکادمی علوم و هنرهای سینمایی، دکتر هانیبال لکتر و کلاریس استارلینگ را نمی توانست از قلم بیندازد.

1. سومین فیلمی است که پنج جایزه اصلی اسکار را از آن خود کرد – بهترین فیلم، بازیگر مرد، بازیگر زن، کارگردان و فیلمنامه. دوتای دیگر یکی «یک شب اتفاق افتاد» در 1934 و دیگری «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» در 1975 بود.

2. جین سیسکل نمره پایین به فیلم داد.

سیسکل به شکل بدی متوجه نشد که این هیاهو بابت چیست، فیلم را ضعیف دانست و گفت مثل «برنامه های پر زرق و برق عجیب الخلقه ها» در تلویزیون می ماند و «هیاهوی بسیار برای هیچ» است. جایزه اسکار و ایبرت با او مخالف بودند.

3. حق استفاده از شخصیت لکتر به رایگان واگذار شد.

در سال 1986، فیلم «شکارچی انسان» بر اساس اولین رمان توماس هریس به نام «اژدهای سرخ» (1981) ساخته شد که اولین قسمت از این مجموعه رمان هاست و صحنه حضور بدنام ترین روان شناس/ آدم خوار جهان است. «شکارچی انسان» به زور توانست نیمی از بودجه اش را برگرداند. به همین خاطر دینو دی لارنتیس حق استفاده از شخصیت لکتر را به رایگان در اختیار تهیه کنندگان «سکوت بره ها» گذاش. دومین فیلم لکتر 272.2 میلیون دلار فروش کرد، نزدیک 264 میلیون دلار بیشتر از فیلم اول.

4. ابتدا جیس هکمن قرار بوده فیلم را بسازد و خودش هم در آن بازی کند.

هکمن و اوریون پانصد هزار دلار حق اقتباس کتاب را با هم تقسیم کردند اما بعد از این که خودش را در نقش مامور اف بی آی در فیلم خشن «می سی سی پی» می سوزد از آلن پارکر دید، تصمیم گرفت دوباره نقش منفی، آن هم چندین درجه نفرت انگیزتر از آن فیلم را قبول نکند.


 
5. قرار بود میشل فایفر نقش کلاریس را بازی کند.

جودی فاستر می خواست حق اقتباس فیلم را شخصا بخرد اما جین هکمن موفق به این کار شد. فاستر تلاش کرد اقلا نقش کلاریس استارلینگ مامور اف بی آی را بازی کند. جاناتان دم، کارگردان فیلم فایفر را در نظر داشت اما فایفر هم مثل بسیاری از بازیگرها نگران «زیادی سیاه بودن فیلم» بود. دم لهجه بوستنی فاستر را در فیلم «مظنون» با این که اسکار هم برده بود دوست نداشت اما بعد از یکی  دو ملاقات با او، نظرش عوض شد.

6. فاستر نگران بود که اف بی آی احمق جلوه کند.

دم در سال 1988 فیلم کمدی «ازدواج کرده با مافیا» (با بازی فایفر) را ساخته بود که اف بی آی را چندان هوشمند تصویر نکرده بود. از آن طرف اف بی آی به تازگی یک پرنده تهدید به قتل فاستر را حل کرده بود و پیش او اعتبار پیدا کرده بود، به همین خاطر قبل از دم، سراغ او رفتند تا مطمئن شوند اف بی آی «به درستی» نمایش داده خواهد شد.

7. شون کانری قرار بوده نقش لکتر را بازی کند.

کانری فیلمنامه را خواند. به نظرش «حال به هم زن» بود. دنیل دی لوئیس و درک جاکوبی هم برای این نقش مد نظر بودند.

8. آنتونی هاپکینز برای بازی در نقش لکتر از یک نویسنده، یک بازیگر زن و یک کامپیوتر الهام گرفت: ترومن کاپوتی، کاترین هپبورن، و هال در فیلم 2001؛ «ادیسه فضایی».

9. و او ترس ما از دندان پزشک را دستمایه نقشش کرد.

در اصل ایده خود آنتونی هاپکینز بود که لباس سفید بپوشد. مردم به طور عادی از دکترها و دندان پزشک ها که سر کار سفید می پوشند وحشت دارند.

10. لکتر هیچ جا در فیلم به کلاریس سلام نمی کند.

جمله ای که خیلی ها فکر می کنند نقل قول شده در اصل هست: «عصر به خیر کلاریس».

11. نویسنده داستان شخصیت هانیبال را از جایی الگو نگرفته بود.

مخلوط جامعی از تمام شرارت هایی بود که توماس هریس در تحقیقاتش یافته بود. مسئول ثبت اف بی آی، جان ای داگلاس که الهام بخش شخصیت جک کرافورد در داستان است می گوید: «شکر خدا هیچ کس مشابه او وجود ندارد.»

12. اسکات گلن در فرآیند تحقیقاتش برای بازی در نقش جک کرافورد حسابی به هم ریخت. داگلاس به گلن کمک کرد تا سری به بخش علوم رفتاری اف بی آی در کوانتیکوی ویرجینیا بزند. بعد از شنیدن نوار قاتلان زنجیره ای لارنس بیتاکر و روی نوریس که دختری شانزده ساله را شکنجه و به او تجاوز کرده بودند، با چشمانی گریان از اتاق بیرون آمد و از طرفداران قانون اعدام شد.

13. تقریبا عمده فیلم در پیتزبورگ فیلمبرداری شده است. بیرون محوطه بیمارستان خلافکاران روانی. در اصل محوطه بیرونی بیمارستان مرکزی غربی در کنونسبرگ پنسیلوانیا است. مرکز غربی در سال 2000 تعطیل شد اما بعد از این که به عنوان آثار تاریخی ثبت شد، از خطر تخریب در امان ماند.

14. خانه بوفالو بیل در اصل خانه یک دبیر فیزیک بوده است.

هرولد لوید، معلم دبیرستان بنتوورت بعدا ادعا کرد که برخی از عوامل فیلم بی ادبی کرده اند و چیزهایی دزدیده شده است و یکی از ماموران حفاظتی به دلیل این که شب ها خانه را برای بازدید می گذاشت اخراج شد.
 

 
15. شخصیت بوفالو بیل برگرفته از سه قاتل زنجیره ای است.

تد باندی، گری ام هیدنیک و اد گین توماس هریس در واقع در دادگاه باندی شرکت کرد و نسخه ای از «اژدهای سرخ» را برای او فرستاد.

16. صحنه رقص بوفالو بیل در فیلمنامه نبوده است.

اما در کتاب هست و تد لوین که نقش قاتل سریالی جیم گامب را بازی می کرد اصرار داشت که این صحنه در فیلم باشد چرا که جنون شخصیت را بهتر توضیح می داد.

17. اسکلت روی شاپرک در پوستر فیلم، برگرفته از یکی از عکس های سالوادور دالی است. این عکس برگرفته از تصویری از سالوادور دالی است، کنار جمجمه ای که هفت زن آن را می سازند. این عکس ملهم از یکی از نقاشی های خود دالی بوده و فیلیپ هالزمن آن را عکاسی کرده است.
 
*راد لوری – ترجمه عاطفه احمدی - منبع: مجله امپایر، ژوئن 1991، شماره 24

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مجله اینترنتی سیمرغ شهر اخبار بازیگران بیوگرافی بازیگران اخبارسینمای ایران اخبار سینمای جهان اخبار تلوزیون ایران اخبار تلوزیون جهان اخبار موسیقی ایران اخبار موسیقی جهان


مجله اینترنتی سیمرغ شهر حذف
اخبار روز حذف
اخبارسینما حذف
اخبار موسیقی حذف
اخبارتلویزیون حذف
اخبار فناوری مصالب طنز وسرگرمی حذف
بیو گرافی بازیگران حذف
اخبار داغ سلبریتی های ایرانیx
بیوگرافی بازیگران سینما و تلویزیون ایرانx
فرهنگ وهنر ایران
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پر بحث تر
نویسندگان
موضوعات
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan