- پنجشنبه ۱۳ آبان ۹۵
- ۱۰:۴۹
جامعه شناسی شلوار جین و صف های طولانی در دهه شصت
هفته
نامه کرگدن - حورا نژادصداقت: برای آن ها که خاطرات دهه شصت هنوز هم زنده
است و دوست دارند از ساده ترین اتفاق ها عمیق ترین تحلیل ها را داشته
باشند، کتاب «امر روزمره در جامعه پساانقلابی» یکی از بهترین گزینه هاست که
بخش عمده آن را می توان یک نفس خواند. همان قدر که تحلیل های این کتاب
هیجان انگیز است، دیدار با دکتر عباس کاظمی هم به یادماندنی است. قرار
مصاحبه ما در دفتر کار او در پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت
علوم، تحقیقات و فناوری بود؛ در یکی از کوچه پس کوچه های خیابان پاسداران،
در ساختمانی با حیاطی بزرگ و سرسبز و پر از درخت های متنوع.
در
همان صحبت های معمولی، هنگام عکس گرفتن هم دکتر کاظمی نظرهای متفاوتی داشت
و دیگر اصلا جایی برای تعجب باقی نمی ماند که چطور او توانسته است تا این
حد درک متفاوتی از معنای پیکان و صف های طولانی و دیوارنوشته ها و کراوات و
حتی شلوار جین در این چند دهه داشته باشد. اتفاقا همین شلوار جین موضوع
اصلی گفت و گوی ما شد تا ببینیم فهم کسانی که در دهه های شصت و هفتاد به
دنبال این نوع پوشش بودند، با امروزی ها چقدر فرق کرده است و ریشه های
مخالفت یا موافقت با این لباس را کجا باید پیدا کرد.
کمی عجیب است وقتی کتاب یک جامعه شناس با عنوان «امر روزمره در جامعه پساانقلابی» را باز می کنیم، با تحلیل پدیده هایی مثل شلوار جین و کراوات مواجه می شویم. اصلا شلوار جین چطور وارد امر روزمره و همان «زباله های تاریخی» که در فصل اول درباره اش توضیح داده اید، می شود در حالی که هنوز هم مردم از شلوار جین استفاده می کنند؟
ایده پرداختن به گذشته نزدیک در ایران چندان جاافتاده نیست. این ایده به اشیا و موضوعاتی می پردازد که هنوز در زندگی روزمره ما معنا دارند اما ممکن است شکل معنا و کاربردشان با گذشته متفاوت شده باشند. به این معنا، درست است که هنوز هم پوشیدن شلوار جین در جامعه ما رایج است، اما هر شئی دوره های مختلفی را می گذارند. دوره های گذشته اکنون بخشی از تاریخ فرهنگی ما محسوب می شوند و می توان بدین شکل در باب زباله های تاریخی نزدیک سخن گفت.
من از طریق شلوار جین می خواستم یک بار دباره آن دوره تاریخی صحبت کنم و بار دیگر قصد داشتم که شلوار جین را بهانه ای برای بحث های جانبی پوشش (مثل رنگ، شال و حتی چگونگی رایج شدن مقنعه بعد از انقلاب و...) قرار بدهم وقتی درباره جین حرف می زنیم، درواقع می خواهیم با میانجیگری آن به گذشته خویش برگردیم و در باب آن مجددا تامل کنیم و از این طریق زمینه خودرهایی بخشی را ممکن سازیم.
پس الزاماشلوار جین زباله تاریخی ما نیست.
اگرچه امروز خیلی از افراد به راحتی جین می پوشند، ولی آن بخش از تاریخ و سیر این پوشش که در حال فراموشی است، زباله تاریخی به حساب می آید. شلوار جینی که ما اکنون می پوشیم، همان شلوار جینی نیست که افراد در دهه شصت می پوشیدند، همان طور که اگر نسل جدید دستگاه ویدئو را ببینید، درک مشابه بچه های دهه شصت را از این وسیله نخواهند داشت و نمی دانند که چه تاریخ غریبی پشت آن وجود دارد. من سعی کردم همان تاریخ را برای نسل های بعد احیا کنم.
یکی از عواملی که نظر ما را امروز نسبت به جین تغییر داده، نگاه ما به بدن است. درک ما ازبدن در دهه شصت تا امروز چه تغییراتی پیدا کرده است؟
وقتی از بدن صحبت می کنیم، باید به مفاهیم دیگری مثل زندگی، مرگ، لذت و روح نیز فکر کنیم. در دهه شصت که دوران جنگ ایران و عراق بود، ما فهم متفاوتی از بدن داشتیم. مثلا، به لحاظ ایدئولوژیک، بدن بی جان بسیار ارزشمند است زیرا این بدن سوژه مطیعی است که هیچ حرکت اضافه ای انجام نمی دهد و قدرت تفسیرگری زیادی دارد... آرمانی که زندگی روزمره در دهه شصت داشت، روی بدن گوشت آلود متحرک نبود بلکه این بدن دوم را تقبیح می کرد یا با تردید بدان می نگریست. انگار بدن مسیر گذاری بود که نباید در آن می ماندیم. ولی در دهه هفتاد بدن جایگاه استقرار و ایستادن شد؛ یعنی جایی که می شد در آن تغییراتی ایجاد کرد و حتی به زیبایی هایش افزود تا آن را سکونت پذیرتر کرد. بدن در یکی، میانجی رسیدن به رستگاری است از طریق فداکردن آن و در دیگری، خودش غایت رستگارشدن است!
مهم ترین علت چنین تغییری صرفا تمام شدن جنگ بود؟
مجموعه ای از عوامل در این تغییرات تاثیرگذار بود. اولین عامل، پیروزی انقلاب بود. در همه جای دنیا اولین دهه پس از هر انقلابی عصر تقواست که متناسب با فضا و فرهنگ آن کشور شکل می گیرد زیرا مردمی که انقلاب کرده اند به اصول زاهدانه خود باز می گردند و اخلاق برادری و برابری بینشان شکل می گیرد. بعد از این که انقلاب به مسلط شدن یک سری از ارزش های اخلاقی و فکری کمک کرد، جنگ عامل مهم تری شد تا به مردم یاد بدهد که نیازهای مادی نباید بر نیازهای معنوی مقدم شود. مثلا تحریم های آن دوره موجب شد ما به جای «بقای نفس» به «بقای کشور» فکر کنیم.
همیشه وقتی جنگ تمام می شود، یک دوره نوسازی و سازندگی شکل می گیرد. در این شرایط هم کاملا طبیعی است که جامعه به روحیه مصرف گرایی گرایش پیدا کند. اگر بعد از جنگ افراد باز هم بخواهند که زاهدانه و قناعت پیشه زندگی کنند، اتفاق عجیبی است. این که مردم بعد از جنگ به مصرف گرایش داشته باشند، اصلا مسئله عجیبی نیست. البته می شود به شکل غلبه مصرف گرایی انتقاد داشت اما نباید مصرف گرایی را با مصرف کردن اشتباه گرفت. ما پس از یک دوره کوتاه کیمیایی، به مصرف کردن مجدد و به آنچه پیش از انقلاب رویه بود، بازگشتیم.
روحیه جوان ها در بستر فکری دهه شصت چطور بود؟
در دهه شصت، به لحاظ ایدئولوژیک- و نه ضرورتا در زندگی روزمره- لذت های مادی نجس و بد تصور می شدند و لذت های روحانی تکریم می شدند به همین خاطر اخلاقیات جوانان ترویج و تمجید نمی شد. جامعه دهه های شصت و هفتاد جامعه جوانی بود که اخلاق و منش های بزرگسالان بر آن حاکم بود. اتفاقا امروز که ما به سمت یک جامعه میانسال پیش می رویم، اخلاق و روحیات جوان ها دارد به تدریج بر جامعه حاکم می شود. ایدئولوژی فرهنگی مسلط در جامعه آن روز، ایدئولوژی بزرگسالانی بود که جوان ها را افراد خام و بی تجربه ای می دانستند که باید ارزش های بزرگسالان را کسب کنند تا واجد ارزش و بالغ شوند.
البته بسیاری از این روندها با ایدئولوژی های دولت ارتباط دارد. مثلا در همین کتابم هم بحث کرده ام که گفتمان بدن و شهادت در ده هفتاد به اهمیت پزشکی بدن و بحث روانشناسی تبدیل شد. در آن زمان، پزشکان و روانشناسان از طریق رسانه ها نقش کنترلگر بدن ما را بر عهده گرفتند. البته در ابتدا به نظر نمی رسید که این مسئله با ایدئولوژی های دولت هماهنگی نداشته باشد ولی وقتی ذهن جامعه را با مسائل پزشکی و روانشناسی بمباران می کنید، جامعه متوجه بدنش می شود و کم کم ایستادن در بدن و سکنی گزیدن در آن را یاد می گیرد؛ یعنی فرد با خودش می گوید الان من مالک و خالق بدنم هستم و هر جوری که بخواهم بر آن حکمرانی می کنم. همین جاست که فرد دست به عمل های زیبایی و تتو و آرایش های عجیب و... می زند. او به آنچه از پیش به او داده شده، معترض است و می خواهد خود خالق خویش باشد!
پس بحث بین فکر سنتی و مدرن که همیشه در آن جوان ترها به خاطر تغییرات خودخواسته بدنی شان مورد مواخذه قرار می گیرند، ریشه در همین تغییر نگاه دارد؟
بله. فکر سنتی می گوید چرا در چیزی که خدا خلق کرده است، دست می برید؟ نگاه مدرن می گوید که بدن دو بار خلق می شود؛ یک بار وقتی متولد می شود بار دیگر وقتی به خودآگاهی جدید می رسد، خود را می میراند و از نو متولد می شود... بماند که چقدر افراد واقعا در همین تغییرات کشته شده اند. پس اصطلاح «بکش و زیبایم کن»، آن زمان کاملا مصداق پیدا می کند. این نگاه متفاوت به بدن با نگاه دهه شصت هماهنگ نبود.
من در کتابم نشان داده ام که گرچه توجه به بدن از جریان کلی جهانی و تحت تاثیر نظام سرمایه داری نشات می گیرد، ایدئولوژی ما هم در این روند نقش داشته است. ایدئولوژی ها می خواهند ما را برای آن جهان تربیت کنند و در عین حال ما قصد مدرن شدن هم داریم... البته این تناقض همچنان ادامه دارد و نمادهایش را در کوچه و خیابان هم می بینیم.
غیر از بحث بدن، شما به مسئله دوری از «امر معمولی» در دهه شصت هم اشاره کرده اید. امروز که جین پوشیدن بار معنایی دهه شصت را ندارد، به این معنی است که ما به «امر معمولی» در زندگی تن داده ایم و حتی افت هم کرده ایم؟
نه، نباید این گونه نگاه کرد. امر معمولی به معنای امر مبتذل نیست. «امر معمولی» (the ordinary) در برابر «امر فوق معمولی» قرار می گیرد. در دهه شصت تلویزیون و آموزش و پرورش و خلاصه همه نهادها می خواستند از انسان ها موجودی فوق معمولی و به عبارتی انسان کامل بسازند. خب، گویا زندگی معمولی در برابر امر فوق معمولی موقعیت تقابلی پیدا کرده بودند. آنچه روند طبعیی زندگی روزمره نام گرفته است، چیزی جز جریان امر معمولی نیست امادر جوامعی چون ما همیشه نبرد این دو وجود داشته است. پس اساسا مبارزه بر سر شلوار جین خودش موضوعیت ندارد بلکه دعوا را باید در جای مهم ترین یعنی فرهنگی و زندگی روزمره جست و جو کرد. در زمان ما تنها جای این نزاع عوض شده است، اما اصل منازعه ادامه دارد.
چند مثال دیگر برای این تغییر شکل ها و منازعه ها می زنید؟
مثل جمعیتی که در پارک آب و آتش یا در مجتمع کوروش می بینید یا کسانی که علیه امتحان مدرسه قیام کرده اند... این ها هرکدامشان برای فرهنگ رسمی مسئله درست می کنند و این فرهنگ هنوز نمی تواند آن ها را هضم کند. چرا؟ چون امر معمولی را تهدیدی برای خود می دانند و به آن به صورت جریان عادی زندگی نگاه نمی کنند.
زندگی روزمره دو بعد دارد: بعد ملال آور و بعد نشاط. مردم تلاش می کنند بین این دو توازنی پیدا کنند به همین خاطر به کارهایی دست می زنند که با امر ملال آور و کسالت آور در زندگی معمولی بمارزه کنند. اما من گاهی احساس می کنم که دولت سعی می کنند این مسئله را مدیریت کند. یعنی دولت در عمل می کوشد (که ضرورتا آگاهانه نیست) جنبه ملال آور بودن زندگی را بیشتر و جنبه شگفت انگیز بودنش را کمتر کند. چرا؟ چون امر شگفت انگیز پیش بینی ناپذیر است اما امر ملال آور مدیریت پذیر است.
یعنی دقیقا همان تحلیلی که شما از صف های طولانی دهه شصت داشتید که چون امر ملال آور و تکراری بود، قابلیت مدیریت داشت.
بله، می توان این گونه هم فکر کرد. اما دقت کنید که این مسائل آگاهانه نیست و نمی توان گفت که دولت با برنامه ریزی قبلی دست به چنین کاری زده است. جنگ بین امر ملال آور و رمزآلود درواقع فرآیند طبیعی زندگی روزمره است که در گذشته هم وجود داشته، الان هم هست و قطعا در آینده هم خواهدبود.
وقتی نظام سیاسی با امر معمولی درگیر می شود، چه اتفاقی رخ می دهد؟
این مسئله در هر نظام و سیستمی به شکل متفاوتی رخ می دهد. در جامعه سرمایه داری امر معمولی تجاری می شود و نهایتا به مصرف می رسد و بدین ترتیب نظام های سیاسی از مخاطرات احتمالی اش می کاهند، ولی ما سعی می کنیم که امر معملوی را حذف یا کوچک کنیم یا به حاشیه برانیم.
تلاش برای حذف امر معمولی موجب نمی شود که انرژی حاصل از آن بیشتر ذخیره شود و در نهایت روزی منفجر شود؟
چرا، دقیقا همین طور است. این اتفاق در دهه شصت هم رخ داد. آن زمان قناعت کردن و بی توجهی به بدن امر پسندیده ای بود که تبلیغ هم می شد. از طرفی، شخص مجبور بود برای گرفتن یک مرغ یخ زده، صابون، نفت و... ساعت های طولانی در صف بایستد. این مسئله خواه ناخواه تناقضی عجیب در مردم ایجاد کرد. کسی که می خواست از امر مادی دوری کند، مجبور بود ساعت های طولانی تمام توجهش را صرف بدن و مسائل مادی کند تا حداقل امکانات را برای زنده نگه داشتن آن به دست بیاورد. در مباحث دینی هم آمده است که برای رسیدگی به امور معنوی حداقلی از مکنت های مادی را هم باید دارا بود. می گویند «شکم گرسنه ایمان نمی فهمد».
چنین تناقضی درباره پوششی مثل جین هم در حال رخ دادن است؟
در این جا، تناقض به این شکل صورت می گیرد که نوعی از پوشش برتر از دیگری می شود. در دهه شصت، به دلایل متعدد، شلوار پارچه ای گشاد استفاده می شد، مثل این که چون وضعیت مادی مردم خوب نبود، شلوار را آن قدر گشاد می خریدند که تا یکی، دو سال جوابگوی رشد بدنی شان باشد.
در امریکا شلوار جین در برابر کت و شلوار قرار می گیرد. می گویند که شلوار جین نوعی راحتی و غیررسمی بودن به همراه دارد و کت و شلوار دیسیپلین خاص خودش را دارد. آن جا شلوار جین نماد مبارزه با فرهنگ خشک عقلانی است و در ایران جین پوشیدن نماد خواهش امر معمولی. جین برای ما بیشتر از آن که نشان دهنده صمیمیت و راحتی باشد، بیانگر مخالفت با نظم و ملال های حاکم در جامعه است. پس در ایران شلوار جین در برابر شلوار پارچه ای قرار می گیرد. اتفاقا هر دور هم غربی هستند ولی شلوار جین امریکایی به حساب می آید و شلوار پارچه ای نه.
چرا در نهایت به این نتیجه منجر می شود؟
ذاتا این دو نوع پوشش هیچ معنای خاصی ندارند بلکه وقتی در شبکه مناسبات اجتماعی قرار می گیرند و با ایدئولوژی ها نسبت پیدا می کنند، معنای مشخصی بر آن ها سوار می شود. لباس پارچه ای در کشور ما، علاوه بر رسمی بودن، با نوع وقار و متانت گره می خورد. اتفاقا وقار و متانت در نظر ما با مذهبی بودن ارتباط بیشتری دارد تا باشوخ طبعی و جوان گرایی که در شلوار جین هست. در جامعه ای که فرهنگ بزرگسالی غالب است، شلوار پارچه ای در تقابل جین قرار می گیرد که البته اشتباه است.
همین مسئله را در آرایش مو هم می بینیم. موی خوابیده نماد وقار و متانت است و موی سیخ شده غیرمذهبی. چه کسی گفته است که موی خوابیده می تواند نماد مذهبی بودن باشد و موی سیخ شده نه؟ این ها ذاتا جهت گیری مذهبی و ایدئولوژیک ندارند بله در بستری از شرایط ایدئولوژیک لباس فرهنگی خود را بر تن می کنند.
بالاخره در برخورد با پوشیدن شلوار جین و مصداق های مشابه آن، باید نگاه ایدئولوژیک را حفظ کرد یا فارغ از آن، با معیارهای امر معمولی مسئله را تحلیل کرد؟
پاسخ این سوال نسبتی است. من تمام این حرف ها را برای دو دسته از افراد گفتم؛ یکی مدیران که باید در مدیریت پدیده های جدید هوشمندانه تر عمل کنند و دیگری مردم. انقلاب دوره ای را برای ما رقم زد که الان به خاطر گذر زمان بخشی از آن رو به فراموشی است و خصوصا نسل های جدید چیزی از آن نمی دانند. این تحلیل ها نقش یادآوری خاطرات را دارند برای نسلی که در حال فراموشی سال های بعد از انقلاب است.
علاوه بر این، بیان نکته مهم دیگری هم مدنظرم بود: مبارزه با امر معمولی هیچ وقت موفقیت آمیز نخواهدبود و همیشه به شکست منجر می شود. پس تنها راه این است که ما با امر معمولی مدارا و آن را به آرامی مدیریت کنیم. شلوغی های پاساژ کورش را نه باید حذف کرد و نه باید رهایش کرد، فقط باید چنین انرژی هایی را که در حال تخلیه شدن هستند، به درستی مدیریت کرد.
مطالب مرتبط با موضوع
هفته نامه کرگدن - سید محمد بهشتی: ساده که بنگریم دهه 60 بازه ده ساله ای از زمان است، مثل هر بازه دیگری، مدل دهه 70 یا دهه 80 یا... ولیکن دهه 60 بنا به عللی ورای بازه ای تقویمی از زمان به «دوران» و یا بهتر بگویم «وقتی» تبدیل شده است و برای همین وقتی درباره دهه 60 صحبت می کنیم گویی درباره کیفیت خاصی از زندگی و حال و هوا صحبت می کنیم که به سختی می توان مشابه آن را در دهه های دیگر حیات جامعه مان پیدا کنیم.
انقلاب در سال 57 روی داد و سال 59 ایرانی وارد شرایط جنگی شد؛ درواقع پیش از آغاز دهه 60 جامعه دوره بی ثباتی و گذاری را تجربه کرد و از سال 60 بود که احساسی از استقرار در شرایط جدید به دست آورد. هر چند مصداق تلاش برای رسیدن به ثبات در میانه بی ثباتی بود، درست مثل کشتی ای که در میان طوفان و دریای مواج توانسته تعادل اش را به دست آورد.
در این دوران فضای کشور فضای جنگی بود. مواجهه با جنگ در هر جامعه بنا به موقعیت متفاوت است؛ گاهی نسبت به آن دافعه وجود دارد و گاهی از آن استقبال می شود و گاهی جامعه با سردی و بی تفاوتی با آن برخورد می کند. ولیکن در ایرانِ آن روز فضای ذهنی عموم جامعه، نسبت به جنگ «جنگ جنگ تا پیروزی بود» یعنی گویی همه جامعه خود را آماده کرده بود که در جنگی که افقی برای تمام شدن آن وجود نداشت شرکت کند. طبیعتا برای تن دادن به چنین شرایطی و ادامه آن، جامعه پذیرفته بود که به شرایط حداقلی بسنده کند و لذا سطح تمنیات خود را به حداقل رسانده بود؛ در عین این که تصور می کرد تحمل این تلخکامی ها بخشی از رسالتی جهانی است که بر عهده دارد و به این ترتیب برای خود نقشی فراملی قائل بود.
جنگ ایران و عراق بازه ای از حیات دراماتیک را برای جامعه ایران رقم زد. مثال شرایط دراماتیک حالت سرگیجه یا نشئه ای است که پس از شنیدن خبری بسیار بد یا بسیار خوب به آدمی دست می دهد. در چنین موقعیتی مختصات و اندازه همه چیز از جمله زمان و مکان تغییر می کند؛ بدین معنی که بازه مشخصی از زمان ممکن است به اندازه یک ثانیه کوتاه و یا به اندازه چندین سال طولانی تر به نظر برسد.
مسافتی مشخص ممکن است بسیار نزدیک یا بسیار دورتر به نظر بیاید. ای بسا تصور رایج از مرگ و زندگی نیز در شرایط دراماتیک تغییر کند؛ در شرایط هیجانی مثبت، گویی آدم مرگ را بسیار دور می داند و به عکس در شرایط هیجانی از نوع منفی، عموم انسان ها مرگ را بسیار نزدیک احساس می کنند. به عبارت دیگر مناسبات متداول و جاری زندگی مادی و روزمره در شرایط دراماتیک از مرتبه مادی به در می رود و واجد معنایی می شود و از این رو زندگی رنگ و چهره دیگری به خود می گیرد.
اگر در شرایط غیردراماتیک عقل حسابگر و منطق است که زمان زندگی آدمیان را به دست گرفته است در شرایط دراماتیک بیش از عقل، احساس و شاید بهتر باشد بگوییم دل است که بر زندگی ها حکم می راند. برای همین از کل طول زندگی آن لحظاتی که بیش از باقی عمر در خاطر و یاد می ماند لحظات دراماتیک است یعنی با این که ممکن است این شرایط بیشتر از چند دقیقه طول نکشد از لوح حافظه پاک نمی شود.
جامعه ایران در دهه 60 نیز کیفیتی از حیات دراماتیک را تجربه کرد؛ بازه ای که در آن همه مناسبات عادی زندگی شکل دیگری به خود گرفته بود. غم و شادی و مرگ و زندگی معنایی متفاوت داشت. اشتباه نیست اگر بگوییم جنگ باعث شده بود که جامعه مرگ را در یک قدمی احساس کند. در عین این که شادی ها نیز بسیار عمیق شده بود. دهه 60 به روابط همسایگی و دوستانه و خویشاوندی رنگ جدید و صمیمانه تری داده بود.
حیات مدنی در ایران که از دهه 40 به خاطر بی تدبیری در مدیریت کلان دچار فروپاشی شده بود و به سان «جمعیت» متفرقی از افراد بود و نه ارگانیزم واحدی تحت عنوان «جامعه»، در این دهه پس از مدت ها دوباره موقعیت و شرایط تبدیل شدن به یک پیکره واحد را یافته بود.
جنگ همچون آهن ربایی شده بود که براده های پراکنده آهن را به دور خود گرد آورده بود و به آن انسجام و انتظامی موقتی بخشیده بود. درواقع «جمعیت» را به «اجتماع» تبدیل کرده بود. اجتماع نیز در بسیاری از رفتارهایش شبیه «جامعه» است با این تفاوت که به محض این که بهانه انسجام را از دست دهد باز از هم فرو می پاشد و به «جمعیت» تبدیل می شود. در حالت «جامعه» براده ها در یکدیگر ذوب می شوند و پیکره ای واحد را می سازند که دیگر به راحتی قابل متفرق شدن نیست. هرچند ایرانیان هنوز هم نتوانستند به لحاظ مدنی و اجتماعی تشکیل «جامعه» دهند ولیکن به آن بسیار نزدیک شده اند. در دهه 60 و به بهانه جنگ حیات مدنی ایرانیان دورهای از تبدیل شدن به «اجتماع» را تجربه کرد که البته شیرین ولی کوتاه و ناپایدار بود.
در دهه 60 گذار حیات مدنی از «جمعیت» به «اجتماع» از یکسو و شرایط دراماتیک از سوی دیگر در عرصه مدیریتی کشور بسیار انعکاس داشت؛ طبیعتا اولویت مدیریت کشور تدبیر امور جبهه ها بود و بعد امنیت و سپس اقتصاد. چنان که گفتیم شرایط دراماتیک شرایطی موقت و ناپایدار است و طبیعتا برای برنامه ریزی های اساسی و طولانی مدت که نیاز به تدبیر و عاقبت اندیشی دارد، مناسب نیست. لذا در عرصه اقتصادی عملا نمی توانست فعالیت های چشمگیری رخ دهد.
نه تنها فعالیت های اقتصادی که عملا هر چیزی که مستلزم وجود آینده ای باثبات و روشن است در شرایط دراماتیک متوقف می شود و کسی هوای سرمایه گذاری بلندمدت در سر نمی پروراند و نقشه های دور و دراز نمی کشد. با این حال اشتباه است اگر تصور کنیم این رکود اقتصادی سبب شده بود کسی گرسنه بماند.
درواقع مدیریت اقتصادی جامعه به نحوی بود که با وجود رکود اقتصادی فقر رنگ باخت و این شاید دستاورد بسیار بزرگی بود. اتفاقی که افتاده بود شاید فضای اقتصادی ای بود که در آن فاصله میان فقر و غنا بسیار کم شده بود و با همین حربه بود که عملا جامعه توانست رکود را پشت سر بگذارد بدون این که قشر وسیعی بی سرپناه و گرسنه بمانند.
این در اثر مدیریت و تدابیر پیچیده مدیریتی و اقتصادی نبود بلکه بیشتر بر اثر همدلی خود جامعه بود. این اتفاقی است که در شرایط اخیر جامعه با وجود تزریق ثروت نفت نمی توانیم انتظارش را داشته باشیم؛ چه بسا چنان که دیدیم در 10 سال اخیر با وجود بالارفتن قیمت فروش نفت از میزان گرسنگی کاسته نشد. البته قصدم این نیست که بگویم کسی در آن دوران ثروتمند نبود، چرا بودند جماعت ثروتمندی که فاصله زیادی هم با متوسط مردم داشتند ولیکن در فضای دهه 60 آرایش جامعه به نحوی بود که فاصله فقر و غنا به اندازه امروز نمایان نبود یا بهتر است بگوییم به رخ کشیده نمی شد.
در دهه 60 نه تنها در اقتصاد که در عرصه صنعت و عمران نیز شاهد رکود بودم. یکی از مهم ترین عللش هم این بود که جامعه احساس می کرد آنچه تا پیش از این بوده نمی تواند ادامه پیدا کند. یعنی به زعم عموم مردم، بنای صنعت و فعالیت های عمرانی و اقتصاد و تجارت و فرهنگ و خلاصه همه چیز تا پیش از انقلاب بر بنیادی کج استوار بود و باید ویران شده و از نو ساخت شود. این چیزی بود که عملا باید در دهه 60 محقق می شد ولی شرایط جنگی اجازه نداد این خواسته برآورده شود.
تنها حوزه ای که در آن فضا می توانست این تجدیدنظر در آن روی دهد حوزه فرهنگ بود. فعالیت های فرهنگی نه نیاز به سرمایه گذاری های هنگفت داشت و نه نیاز به تکنولوژی های پیشرفته. برای همین رنسانس در همان دهه 60 با همه محدودیت ها اگرچه به سختی می توانست در عرصه فرهنگ و هنر اتفاق بیفتد و ای بسا بهترین دوره نیز همین دوران بود. چرا که این عرصه بیش از عقل با دل سر و کار داشت و برای همین نه تنها منافاتی با حیات دراماتیک نداشت که تا حدودی هم جهت با آن هم بود.
اگر در حوزه فرهنگ تا پیش از انقلاب تحت تاثیر چپ زدگی نگاه هنرمندان به بیرون از ایران بود، پس از انقلاب و در فضای دهه 60 عموم دست اندرکاران این حوزه گویی اعتماد به نفسشان را بازیافته بودند که با نگاه به درون و مبتنی بر ظرفیت ها و استعدادهای ذاتی خودمان در این عرصه فعالیت کنند. به همین خاطر می توانیم بگوییم در بیشتر عرصه های فرهنگی چون شعر و هنرهای تجسمی و سینما همه فعالیت هایی که روی داد بیشتر با ایده «فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم» بود.
به زعم من شاید مهم ترین وجه تمایز دهه 60 با دیگر دوران حیات بعد از انقلاب «تشنگی» باشد. در دهه 60 جامعه ایران در همه عرصه ها تشنه فتح عرصه های نو بود؛ و برای همین به تکاپو و فعالیت افتاده بود. محدودیت منابع در عین احساس تشنگی در جامعه ایران خصوصا در عرصه فرهنگ سبب شده بود مدیران فرهنگی با دست خالی تلاش کنند آثار با ارزشی بیافرینند.
این همان نشاط و طمانینه ای بود که در دهه های بعد خصوصا در حوزه های دیگر از بین رفت؛ مثلا در دوران سازندگی اصلا دیگر طلب تغییر و از نو ساختن و اساسا فرصت چنین نگاهی پدید نیامد؛ چون مدیریت اقتصادی و صنعتی جامعه احساس می کرد پس از هشت سال جنگ عقب است و هر طور شده باید این قطار از کار افتاده را دوباره به راه اندازد. طبیعتا با چنین تلقی ای دیگر فرصتی برای تجدیدنظر در مسیر حرکت قطار و مقصد آن نمی توانست وجود داشته باشد.
دهه 60 برای عموم جامعه هم مبین سختی ها و تلخی هاست و هم یادآور عطر و طعمی است دلنشین. چون با این که جامعه در تنگنا بود لیکن در خود قوت و اعتماد به نفس انجام کارهای مهم می دید و آرمانی داشت و احساس می کرد مسیرش در جهت تحقق آرمان هایش است؛ با چنین تفکری بود که سختی های این مسیر را هم به جان خریده بود ولیکن احساس رضایت خاطر داشت.
به خاطر همین عطر و طعم است که دهه 60 معرفه شده و شخصیت پیدا کرده است؛ یعنی دهه 60 را می توان مورد خطاب قرار داد. به عبارت دیگر اگر بازه زمانی چند دهه اخیر را به سان رشته کوهی تصور کنیم که قلل متفاوتی دارد مرتفع ترین قله آن که معرفه است دهه 60 است؛ یعنی نسبت به زمان های دیگر رفعت و تشخص پیدا کرده است؛ دهه 60 از «ناگاهی» درآمده و «وقتی» شده، از «ناچیزی» درآمده و «چیزی» شده و از «ناکجایی» درآمده و «جایی» شده. این بدان معنی نیست که در دهه های بعد اتفاقی نیفتاد ولیکن آن دهه ها تشخصی پیدا نکرد یعنی جایی نشد، وقتی نشد، چیزی نشد.
عطر و طعم دهه 60 را بیشتر از وقایع و رویدادهای آن احوال کسانی که در آن دوره می زیستند رقم می زد. ای بسا دهه 60 آن قدر معرفه شد که کلی مضاف الیه پیدا کرد؛ یعنی بسیاری از جاها و کسان و اوقات و چیزها بنا به نسبتشان با دهه 60معرفه شدند. از آن جا که دهه 60 توانست شخصیت پیدا کند، مخالفین سرسخت و دوستداران سرسختی نیز یافت. اکنون پس از سه و چهار دهه چه بسا بتوانیم بگوییم ما پناهندگان دهه 60 داریم یعنی کسانی که چون معیارهای مطلوبشان را تنها در آن دهه یافتند و این کیفیات دیگر تکرار نشد خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه در دهه 60 باقی مانده اند و حواسشان نیست که زمانه عوض شده است و دیگر آن زمانه نیست.