همه چیز درباره خاویر باردم بازیگر نابغه اسپانیایی

  • ۱۲:۳۲

خاویر باردم، بازیگری که سینما به وجودش می بالد


ماهنامه همشهری 24 - فرنوش حبیب نژاد: واقعیت این است که ما هم مثل خودش نمی دانیم که اگر نقاشی را ادامه داده بود و وارد حرفه آبا و اجدادی اش نمی شد، چه اتفاقی می افتاد. مثلا آیا حالا داشتیم از نقاشی نابغه حرف می زدیم که رنگ و بوی تازه ای به جهان نقاشی اضافه کرده است؟
 
خودش در جوابی مشابه به این سوال به خبرنگاری گفته است که خیلی از اوقات به این موضوع فکر می کند و مطمئن نیست که اگر اتفاق، برعکس این بود و مثلا همان آرتیستی می شد شبیه به نقشش در «ویکی»، «کریستینا»، «بارسلونا»، نشسته در گالری و لابلای رنگ و بوم آیا حالا حسرت می خورد که چرا سینما را انتخاب نکرده است؟

یک نقطه در لانگ شات

نوشتن از خاویر باردم برای من روزنامه نگار کار سختی است. نه چون بازیگر محبوبم است و نه چون نمی خواهم به دلیل این علاقه در توصیفش اغراق کنم، بلکه دقیقا به این خاطر که او از جمله افرادی است که بیش از مورد علاقه بودن، مورد قبول است و این کار را سخت می کند؛ چرا که در موقعیتی قرارمان می دهد که دیگر از زاویه یک فیلم و یک کاراکتر به او نگاه نمی کنیم و خیلی دورتر می ایستیم.
 
انگار که روی گوگل مپ از یک خیابان شروع کنیم و اینقدر به عقب برویم تا به اتمسفر برسیم ون از آنجا کره زمین را به اندازه یک نقطه در اکستریم لانگ شات قضاوت کنیم و این کار بسیار سختی است.

خاویر باردم مشخصا در چنین وضعیتی قرار دارد. هیچ وقت نمی دانیم وقتی فیلمی با اسمش در تیتراژ شروع می شود، با چه نوع شخصیت پردازی از او روبرو هستیم؛ قرار است یک شیطان مجسم باشد یا مردی رمانتیک و اغواگر؟ اسلحه به دست گرفته تا قاتلی عجیب و غریب شود یا مردی خواهد بود رنجور، بیمار و جفا دیده از روزگار؟
 
هویت «اکت» و ویژگی «اکتور» (با تاکید بر کلمه ویژگی) دقیقا این است و دقیقا همین جاست که تعاریف کلاسیکی مثل «فلان بازیگر استاد ایفای بهمان نقش هاست» به هم می ریزد و دیگر نمی شود با توسل به الگوهای قدیمی شخصیت ها را جمع زد و معدل گرفت.

خاور باردم مشخصا از جمله بازیگرانی است که بررسی اش مشمول این خصلت بازیگری است و جمع و تفریق ندارد؛ چرا که در مفهوم شخصیت پردازی، در بیشتر مواقع مجزا از هویت فیلم قابل ارزیابی است و به این دلیل برای بیان اکتور بودنش از واژه «ویژگی» استفاده می کنیم و باز به همین سبب است که داورانی با طیف سلیقه ای بسیار گوناگون، از کن و ونیز تا اسکار و گلدن گلوب با اشتیاق به او رأی می دهند و انتخابش می کنند و فیلمسازانی از ایالات متحده تا آسیا برای همکاری با او پیش قدم می شوند.

باردم تعریف استریوتایپ گونه ای از کار بازیگری ندارد که محدودش کند؛ زیرا نشان داده که هر نقش را مستقل از نقش های قبل و بدون خیال پردازی از نقش بعدی اجرا می کند. پس می تواند «خوان آنتونیو»ی سبک خوش وودی آلنی باشد یا کاراکتری «اکسبال» گونه در نقش بی نهایت سختی از پروژه ایناریتو. کوئن ها از او «چیگور»ی بی نهایت ترسناک بسازند و اصغر فرهادی برایش شخصیتی متفاوت در یک درام اجتماعی بنویسد.
 
مرور بازیگری باردم به همین دلیل جذاب و سخت است زیرا مجبورت می کند با ذره بین، جزییات یک نقطه را در نمای دور بررسی کنی. او را قبول داریم چون توانمند است، کلیشه گریز است و بازیگری را مفهومی ورای نقش اصلی و فرعی می داند. باردم کارش را درست انجام می دهد.

یک نقطه در لانگ شات

خاویر باردم بازیگر انتخابگری است و انتخابگر بودن تا حد زیادی به ریسک پذیری نیاز دارد. خودش در مصاحبه ای می گوید که علاقه مند به رانندگی نیست و گواهی نامه ندارد اما در اکشن هایش پشت رل عجیب و غریب ترین ماشین ها می نشیند. زبان مادری اش اسپانیولی است اما سال هاست فیلمنامه های انگلیسی زبان به دستش می رسد. از گریم های سنگین و ترسناک روی چهره فرار نمی کند و خود را با آن چنان وفق می دهد که از یک جایی به بعد او را همان شکلی قبول می کنیم تا فیلم بعدی که ببینیم باز چه بر سرش آورده اند!

بازیگری قله دارد که اگر کسی به آن دست پیدا کند، طی کردن بقیه راه راحت تر می شود و آن درک زیست در جهانی چند مفهومی است؛ مفاهیمی که گاه بسیار متناقض و پیچیده. بازیگر اگر به جایی برسد که درک کند قرار است هر لحظه در شرایطی متفاوت و جایگاهی متمایز باشد، یعنی اگر این فهم بازیگری را داشته باشد که او را از بسیاری از هم صنفان لوکس خود متمایز می کند، می تواند «آن» را در بازی خود بروز دهد و از نقشی به نقش دیگر جابجایش کند.

مرور کارنامه خاویر باردم نشان می دهد که او خیلی زود و در اواسط دهه 90 کم کم مسیر درست را پیدا می کند و در اواخر این دهه تا همین امروز روی غلتک است. در «دریای درون» در نقش «رامون» قطع نخاع شده ظاهرا نقشی ایستا و در اجرا، نقشی بی نهایت پویا از مفهوم زندگی را ایفا می کند که تماشاگر هر بار به ذات حیات و حق ادامه یا توقف آن بر می گردد. چیزی برای کشف شدن دارد.
 
انگار که فیلم و بازی عمیق باردم هیچ گاه در ذهن مخاطب تمام نمی شود. سه سال بعد تمام نشانه های نقش های قبلی را پاک می کند و موجودی کاملا متفاوت می شود؛ قاتلی بی نام و نشان به نام «آنتون» در «پیرمردها جایی ندارند» که در همان دقایق اول تماشاگر را شوکه می کند.
 
از اسلحه عجیبش تا سفیدی بی خون چهره. از سکوت تمام نشدنی اش تا آن رفتار وسواسی در قبال جراحی پا، این بار ما با آدم خبیث بی گذشته ای مواجهیم که معلوم نیست از کجا آمده، چرا آمده و دردش چیست. باردم تا انتها عالی پیش می رود و تماشاگران را به وجد می آورد.

آنتوان اما تمام می شود. دقیقا مثل رامون و مثل باقی شخصیت ها. حالا او را در نقش «اکسبال» در «بیوتیفول» می بینیم، با رفتاری کاملا اسپانیایی؛ با حرکات دست و سر، تحرک، جمله بندی سریع، آفریننده اضطراب و ویترین غمگینی از جهان بی نهایت کثیف در قلب اروپا به گونه ای که مخاطب مجبور شود مدام با اسم فیلم در ذهنش کلنجار برود.

باردم در «بیوتیفول» معنای فوق العاده ای از فاصله گذاری را در سکانس های کنار خانواده لت و پار و فصل های تنهایی خود با بیماری و تجربه درد آن در دستشویی کذایی، شکل می دهد. از نظر من «بیوتیفول» یک تجربه پادشاهی در بازیگری است و باردم هر چه از این فضا و بازیگر و دکور پیدا می کند، برای این پادشاهی به غنیمت بر می دارد؛ کوله بار سال ها تجربه زیست در زادبوم و رشد در حرفه بازیگری در این فیلم به هم می رسند تا نقش اکسبال را به یکی از به یادماندنی ترین نقش های سینما تبدیل کنند و جوایز بسیاری از جمله فستیوال کن را برای این بازیگر توانمند تدارک ببینند.
 
یک نقطه در لانگ شات
 
بعد از «بیوتیفول»، شکل بازیگری باردم تغییرات اساسی ماندگاری پیدا کرد. آن ویژگی «انرژی دار» در متدش جهش حرفه ای تری ایجاد کرد که بعدها مثلا در نقش «فیلیپ» در بخور، عبادت کن، عشق بورز ظاهر شد؛ نقشی آرام و خونسرد در دل طبیعت با نگاهی معناگرا. اینجا با خاویر باردمی ساده و بدون پیچیدگی روبرو هستیم و با داستانی مشخص در مورد زندگی؛ نفس زندگی.
 
در یک کنفرانس خبری در مورد این فیلم از او پرسیدند که آیا به نظرش انتخاب این نقش برای خاویر باردم کم نبوده و پاسخ او به نظرم نشان می دهد که کجای حرفه اش ایستاده و چقدر نگاهش به شغلش فلسفی و پخته است. باردم می خندد و می گوید قصد ندارد هیچ وقت برای هیچ نقشی کرونومتر دست بگیرد.

در «اسکال فال» بار دیگر در نقش منفی جذابی ظاهر می شود که جیمز باند جدید ساخته سام مندس را حسابی دست بیندازد. بازی اش مورد توجه رسانه هاست و جوایز متعددی می گیرد. شکل ادای کلمات، شوخی ها و خشمش تازگی دارد و حرکات بدنی اش تسلط او را بر هماهنگی و کنترل همه اجزای بدن نشان می دهد. باردم از جمله معدود بازیگرانی است که برای نقش های فرعی و منفی هم به اندازه نقش اصلی نوآوری دارد. می گوید برای نقش «رائول سیلوا» حتی ایده هایی به گریمور پیشنهاد داده که بسیار در اجرای نقش کمکش کرده است.

می گوید که از مادربزرگش آموخته که بیشتر کار کند و کمتر حرف بزند. شاید برای همین است که زندگی شخصی اش با پنه لوپه کروز هم آنچنان در تیتر اخبار پاپاراتزی ها نیست و به قول خودش ترجیح می دهد عکس هایشان در آلبوم عکس های خانوادگی باشد و در این مورد اسپانیایی و آنالوگ رفتار کند. در مصاحبه دیگری صراحتا اعلام می کند که چهره های سینمایی به دلیل داشتن تریبون باید ارتباط گران صلح باشند و این کار سختی نیست.
 
او بارها دولت اسپانیا را بابت رکود اقتصادی و بحران بیکاری مورد نقد جدی قرار داده و در سال 2014 نیز با انتشار بیانیه ای اقدامات اسرائیل در غزه را «نسل کشی » خواند که به مذاق بسیاری از سرمایه داران هالیود خوش نیامد و البته باردم در واکنش به آنان و این بار با صراحتی بیشتر، جمله طلایی «وحشیگری در هیچ جای جهان را درک نمی کنم و محکوم کردن آن را حق خود می دانم» را می گوید.

این روزها سر آقای بازیگر محبوب شلوغ است. از یک سو در ارتباط با فرهادی است و از سوی دیگر درگیر پروژه جدید دارن آرونوفسک. انگار آن تئوری قدیمی «آدم های باهوش همدیگر را پیدا می کنند»، در مورد باردم خوب جواب داده است و حرفه های زیرک جهان کم و بیش در حال گفت و شنود با او هستند.

باردم تا اینجای راه خوب جلو رفته و اعتبار حرفه اش را محترمانه ارتقا داده است. معتقد است که «بازیگری دهکده مورد علاقه اوست» و هنگام ایفای نقش به رد پشه ای در هوای این دهکده هم اهمیت می دهد اما هرگز نمی خواهد از نقش جلو بزند؛ چرا که هر بار، در هر شخصیت و هر کاراکتر چیزی را شروع می کند و با خود او خاتمه می دهد.

یک نقطه در لانگ شات
 
واقعیت این است که ما هم مثل خود خاویر باردم نمی دانیم که اگر نقاشی را ادامه داده بود و وارد حرفه آبا و اجدادی اش نمی شد، چه اتفاقی می افتاد. مثلا آیا حالا داشتیم از نقاشی نابغه حرف می زدیم که رنگ و بوی تازه ای به جهان نقشی افزوده است؟ شاید؛ شاید هم نه. کسی نمی داند. تنها چیزی که واضح است این است که «سینما» اینقدر خوش شانس بود که چنین بازیگر فوق العاده ای جهانش را انتخاب کند. یا حداقل من ممنونم که آقای باردم دومی را ترجیح داد!
 
 2000
 
پیش از آن که شب برسد (Before Nigh Falls)

خاویر باردم یکی از مهم ترین و البته اولین بازیگران اسپانیایی زبان است که نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر مرد شد. «پیش از آن که شب برسد» توانست این افتخار را برای باردم به ارمغان بیاورد و او را از بازیگری اسپانیایی به چهره ای سرشناس و بین المللی تبدیل کند. این فیلم داستانی زندگینامه ای داشت و سرگذشت نویسنده ای کوبایی را تعریف می کرد.

باردم در این درام نامتعارف زحمت زیادی کشید تا نحوه راه رفتن و حرف زدنش به رینالدو ارناس شبیه شود و حس و حال او در دهه های 60 و 70 را به خوبی نمایش بدهد. باردم برای این نقش هم باید انگلیسی را به خوبی اسپانیایی حرف می زد و هم چهارده کیلوگرم از وزنش کم می کرد.
 
یک نقطه در لانگ شات
 

 
2004
 
شریک جرم (Collateral)

اولین تصاویری که از «شریک جرم» به یاد می آوریم شاید ظاهر غیرمنتظره تام کروز باشد. شاید هم تصویر جیمی فاکس به یادمان بیاید که با چهره ای مبهوت و هراسان سعی می کند خودش را از مخمصه ای که در آن گرفتار شده نجات دهد. در کنار اینها اما باید تصور خاویر باردم با گریم و لهجه عجیبش هم در ذهن مان مانده باشد که در سکانس روبرو شدن با جیمی فاکس ابهت زیادی به نمایش می گذارد و تمام توجه را به خود جلب می کند. باردم با کنترل اجزای صورت، نگاه های تاثیرگذار و بیان حساب شده، کاری می کند که بازی اش در این نقش فرعی به یکی از بهترین بازی های کارنامه اش تبدیل شود و اعتبار خودش و فیلم را چند پله بالا ببرد.
 
یک نقطه در لانگ شات
 

 
2004
 
دریای درون (The Sea Inside)

الخاندرو آمنه بار بعد از کش و قوس های فراوان فرصتی برای باردم فراهم کرد تا یکی از مهم ترین نقش هایش را در «دریای درون» بازی کند. باردم در این فیلم در قالب مردی فرو رفته که به دلیل وضعیت جسمی بغرنجش خواستار اتانازی است. او در طول فیلم، جسمی از کار افتاده دارد و با تمرکز کامل روی صورت و چشم هایش کار خودش را پیش می برد. «دریای درون» که قصه رنج 38 ساله این شخصیت را تعریف می کرد، موفق به دریافت اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شد و نام و چهره باردم را به عنوان نقش اول آن بیشتر از گذشته بر سر زبان ها انداخت.
 
یک نقطه در لانگ شات
 

 
2006

اشباح گویا (Goya's Ghosts)

«اشباح گویا» فرصتی برای همکاری باردم در آن زمان 37 ساله با میلوش فورمن و ناتالی پورتمن و استلان اسکارسگارد فراهم کرد. در یک درام تاریخی که در قرن شانزدهم می گذشت و باردم به خاطرش مجبور بود لباس هایی پر زرق و برق به تن کند و با موهای بلند جلوی دوربین ظاهر شود. «اشباح گویا» اگرچه به یکی از فیلم های خوب فورمن تبدیل نشد و منتقدان هم چندان فیلم را تحویل نگرفتند اما به باردم فرصت داد نقش چالش برانگیز جدیدی را تجربه کند. او در یک پروژه پر هزینه و پر حاشیه خودی نشان داد و حتی در فیلم و فیلمنامه نه چندان بی عیب و نقص، کیفیت بازی خودش را حفظ کرد.
 
 یک نقطه در لانگ شات
 

 
2007
 
پیرمردها جایی ندارند (No Country for Old Men)

«پیرمردها جایی ندارند» بهترین فیلم انگلیسی زبانی بود که باردم تا سال 2007 بازی کرد و شاید هنوز هم همین طور باشد. فیلمی که به باردم فرصت داد در قالب هیولایی مخوف و کم حرف فرو برود و با موهای صاف و اسلحه ای عجیب و بی صدا، قربانی هایش را یکی یکی از سر راه بردارد.

شخصیت آنتون در این فیلم در فهرست شرورترین شخصیت های تاریخ سینما جایگاه منحصر به فردی دارد و در میزان تاثیرگذاری و شهرت با شرورهای کلاسیک برابری می کند. اعضای آکادمی اسکار احتمالا به همین دلیل از کنار بازی باردم در این نقش نگذشتند و اولین جایزه اسکار زندگی اش را به نامش زدند. اسکار نقش مکمل مرد که باردم به خاطر این فیلم گرفت، او را در جایگاه یکی از بازیگران بین المللی جهان تثبیت کرد.
 
یک نقطه در لانگ شات

 

 
2008
 
ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona)

باردم درست یک سال بعد از بازی در نقش مخوفی که برادران کوئن در «پیرمردها جایی ندارند» برایش در نظر گرفته بودند، دعوت وودی آلن را برای بازی در درام عاشقانه «ویکی کریستینا بارسلونا» پذیرفت. او در این فیلم نقش مردی عاشق پیشه را دارد که در روابطش آدمی جاه طلب است. حس و حال سرخوشانه اولین فیلمی که آلن در اسپانیا ساخت به باردم اجازه داد کمی از کلیشه شخصیت های نامتعارف و عجیب فیلم های قبلی اش فاصله بگیرد و در نقش آدمی معمولی اما جذاب و شوخ و شنگ فرو رود. نامزد شدن برای دریافت جایزه گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد کمدی یا موزیکال نتیجه همین تلاش باردم بود که تا حد زیادی به ثمر نشست.
 
یک نقطه در لانگ شات
 

 
2010
 
بیوتیفول (Beautiful)

باردم بعد از چند تجربه پر سروصدا با فیلمسازان بزرگی مثل کوئن ها و وودی آلن نیاز به یک تغییر فاز اساسی داشت. دلش می خواست نه به هیولای فیلم کوئن ها شبیه باشد و نه به مرد خوش سر و زبان فیلم وودی آلن. الخانردو گونزالس ایناریتو با پیشنهاد فیلمنامه «بیوتیفول» حسابی باردم را سر ذوق آورد. ایناریتو که هنگام نوشتن فیلمنامه هم باردم را در ذهن داشت، از او می خواست این بار در نقش مردی فرو برود که به لحاظ احساسی فروپاشیده است و دلخوشی های زندگی برایش بی معنی شده اند. باردم به خاطر بازی در این درام عاشقانه برای دومین بار نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد. «بیوتیفول» همچنین به باردم فرصت داد بعد از مدت ها در فیلمی به زبان ادری اش اسپانیولی صحبت کند.
 
یک نقطه در لانگ شات
 

 
2012
 
اسکای فال (Skyfall)

یک نقش منفی دیگر و یک پروژه هالیوودی دیگر در بیست و سومین فیلم از مجموعه جیمز باند انتخابی جدید بود که باردم به استقبالش رفت. او در آنجا یک مامور سابق ام ای 6 است که با موهای زرد و چهره ای آفتاب سوخته سودای انتقام از رییس این مجموعه را دارد و می خواهد با توانایی هایش در هک سیستم های رایانه ای به یک تروریست سایبری تبدیل شود.

گفته می شود باردم در ابتدا خیلی مشتاق بازی در این نقش نبود اما سام مندس کارگردان که هنگام نوشتن فیلمنامه به او فکر کرده بود، با اصرار زیاد باردم را پای قرارداد کشاند و نامش را در فهرست عوامل گنجاند. مندس آنقدر از نتیجه راضی بود که در گفتگویش با مجله امپایر بعد از ساخته شدن فیلم، باردم را یکی از بهترین شخصیت های منفی مجموعه باند در تاریخ سینما دانست.
 
یک نقطه در لانگ شات
 


2016
 
آخرین چهره (The Last Face)

در میان پروژه های جدید خاویر باردم، «آخرین چهره» کنجکاوی برانگیز است. فیلمی که شان پن کارگردانی کرده و شارلیز ترون در کنار باردم در آن بازی می کند. «آخرین چهره» بهار امسال در جشنواره کن برای اولین بار به نمایش عمومی درآمد. این فیلم پروژه ای بود که رابین رایت بسیار مشتاق تولیدش بود و از قرار معلوم خودش ایده ساخت آن را با پن و باردم در میان گذاشت اما بعد از طلاقش از پن، پروژه به سمت دیگری رفت و با دعوت مجدد از باردم، فیلم را به سبک دلخواهش فیلمبرداری کرد. گفته می شود منتقدانی که فیلم را در کن دیده اند زیاد از آن استقبال نکرده اند و به تعریف و تمجید از بازی های باردم و ترون بسنده کرده اند.
 







مطالب مرتبط با موضوع



مجله همشهری 24: اگر از تام هنکس بپرسید به عنوان یک بازیگر چطور هنوز نقش آدم‌های معمولی را بازی می‌کند فکر می‌کنید او چی جواب می‌دهد؟ سعی می‌کند ثابت کند آدم‌هایی که او نقششان را بازی می‌کند معمولی نیستند؟‌ یا این که او به عنوان یک بازیگر آدم غیر عادی‌ای است که سال‌هاست چنین کاری می‌کند؟ یا اصلا ممکن است شروع کند و درباره‌ی انتخابات آمریکا و علاقه‌اش به تاریخ باهاتان گپ بزند؟ (او درکنفرانسی مطبوعاتی در فستیوال فیلم رم گفته امیدوار است مردم کشورش نخواهند راه حل ساده انگارانه را انتخاب کنند و به آدمی رأی بدهند که صرفا مهمل می‌گوید.)
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه!
 
در واقع آدم‌هایی قبلا این کار را کرده‌اند و از او درباره‌ی این یک کاری که در بیشتر این سال‌ها کرده است پرسیده‌اند و جواب هنکس این است:‌ خدای من، این چه منطقی است؟ اگر این طور بود که باب دیلن سال‌ها قبل باید بی‌خیال می‌شد و دیگر آهنگی نمی‌ساخت. البته همه‌ی ما مثل تام هنکس خوشحالیم که باب دیلن این کار را نکرد. سوال اساسی‌تر شاید این است که او چرا محبوب است؟ شاید برای ما نه به اندازه‌ی آمریکایی‌ها،‌ ولی مثل یک معلم سال‌های دور دوره‌ی دبیرستان که اولین درس‌های زندگی را به‌مان داد به‌ش علاقه‌ای مخلوط با خودداری و احترام داریم.
 
خودداری، معصومیت، حسن نیت، خیرخواهی، آسیب‌پذیری و در عین حال مرد میدان ماندن که ارتباط مستقیم و واضحی با مسئولیت پذیری (که یکی دیگر از آن ویژگی‌های تام هنکسی است) دارد کلمات و مفاهیمی هستند که وقتی به او فکر می‌کنیم به آنها هم فکر می‌کنیم. آدم‌ در وهله‌ی اول نمی‌تواند زیر بار برود که آدمی این قدر خوب که از بس در یک فرکانس ایز خصوصیات بشری سیر می‌کند می‌تواند کسل کننده به نظر بیاید.
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه!

قهرمان تعدادی از مهم‌‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما بوده است. و مردم با تماشای او گاهی واقعا تصمیم گرفته‌اند آدم‌های بهتری باشند و گاهی پذیرفته اند جهان می‌تواند کمی از این که هست جای بهتری باشد. سوال اساسی شاید این است که چاره‌ای از آن نبود؟(این نقش را از جایی به بعد همیشه آل پاچینو برایمان بازی نکرد؟) یا کسی که هستیم؟‌ کسی که حوصله‌اش را نداریم ولی هستیم و شده‌ایم و همینی است که هست و دوست داشتنش سخت است. تام هنکس با همه‌ی آن نقش‌های معمولی شاید این لطف را در حقمان کرده. شاید چون یکی باید یک جوری یادمان بیاورد که ارزشش را دارد. ارزشش را دارد که خودمان باشیم با این که قهرمان نیستیم. با این که آل پاچینو نیستیم.
 
تام هنکس،‌ ابر مرد معمولی

احتمالا کسانی که مونتنی را دوست دارند یا او را به باقی فلاسفه ترجیح می‌دهند، تام هنکس را هم دوست دارند. مونتنی علی‌رغم سال‌ها زندگی فقط یک کتاب نوشت و به قدری متواضع بود که اسم کتابش را یادداشت‌ها گذاشت و مثل بسیاری از مردان فلسفه به زندگی پشت نکرد،‌در دهکده‌ای ساکن شد، ازدواج کرد، صاحب شش فرزند شد که البته فقط یکی از آنها زنده ماند. زندگی در باغ‌های انگور و املاک خانوادگی و گفت و گوی مداومش با خدمه‌ی خانه و روستایی‌ها، مونتنی را از فضیلت «‌آدم خاص بودن» نجات داد و او را روز به روز ب یک انسان معمولی معمولی تبدیل کرد. شاید تعجب کنیم وقتی در یادداشت‌های مونتنی هیچ نشانی از مسائل هستی و کائنات نایبیم و به عوض موضوعات روزمره‌ی زندگی مثل ترس از تنهایی یا مرگ بربخوریم.
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه!

برای من که در هر چیز خاص و یگانه‌ای دنبال جنبه‌ی ساده و معمولی‌اش هستم ( و البته انکار می‌کنم که سرنا را از سر گشادش می‌زنم) تام هنکس یک مونتنی تمام عیار و البته معاصر است. گزاف نیست اگر بگوییم تام هنکس، تصویر ازلی «ابر مرد»، آن قهرمان خاص و دست نیافتنی را در پرده‌ی سینما دگرگون کرد. عموم قهرمانانی که پیش از او ترسیم شده بودند یا مردان خونسرد و فولادهای آب دیده‌ای بودند که هیچ رنجی بر سیمایشان هویدا نبود، بس که همه‌شان اسرار مگو داشتند و به همان اندازه آدم‌های خاصی بودند، که همفری بوگارت در رأس چنین قرمانانی قرار می‌گرفت؛‌ یا مردان رند و تند مزاجی بودند که حتی سر یک دانه هل پوک، آسمان را به زمین می‌دوختند که مارلون براندو و جک نیکلسون از آن دسته بودند.
 
اما تام هنکس نه سر مگویی دارد که بابتش رنج بکشد نه این قدر ر ند و پر حرارت است که از دیگران رکب نخورد. حتی وقتی شمایل رابینسون کروزوئه‌ی معاصر را در جدا افتاده بازی می‌کند و از تنهایی ذله شده، باز هم به سیاق ابرمردان سینما رنج نمی‌کشد بلکه همچون انسانی معمولی بر پرده‌ی سینما ظاهر می‌َشود که خسته شده،‌ ترسیده، کم آورده و هیچ انگیزه‌ای ندارد تا مانند خیل عظیم قهرمانان همیشگی سینما عالی، خاص و چشم گیر به نظر برسد.
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه!

برای من تام هنکس شبیه داستانی از فلانری اوکانر است، یک مرد معمولی خوب که از قضا دیریاب شده اما اصلا خاص نیست. شاید اگر راز یا نکته‌ای در مورد تام هنکس نهفته باشد،‌ این راز همان در معمولی بودن تام هنکس و شخصیت‌هایی باشد که نقششان را ایفا کرده. البته که ظاهر تام هنکس (و صد البته شرایط تربیتی و زیستی که در آن رشد کرده) در ترسیم «جلوه‌ی معمولی» و تلاشش برای معمولی نشان دادن قهرمانان سینما دخیل است. (پدرش آشپز بوده و از مادر تام جدا شده بود و به قول هنکس به قدری شیفته‌ی زندگی بود که دوبار دیگر هم ازدواج کرد. چنین شرایط زیستی به طور ناخودآگاهی تام را آماده می‌کرد تا متوجه بشود که نه تنها پسر دردانه‌ی پدرش نیست و خواهر و برادرهای دیگری هم دارد، بلکه آدم خاصی نیست و نه فقط او، که اصولا هیچ آدم زنده‌ی دیگری هم برای زندگی کردن نیازی ندارد تا تخم دو زرده بیاورد.)

تام هنکس نه جلوه‌ی دون ژوان مآب مارلون براندو یا آل پاچینو را دارد نه بهره‌ای از زیبایی پل نیومن و امثالهم برده. هنکس مشکل بینایی دارد، عینک طبی می‌زند و وقتی در مراسم اسکار با عینکی کائوچویی ظاهر می‌شود شمایل ابرمرد هالیوودی برای همیشه از دست می‌رود. نظیر چنین اتفاقی در مسیر سبز دیده می‌شود. پل اجکمب مسئولیت گروهی از زندانیان را به عهده دادر که قرار است اعدام شوند. منظور از «قهرمان معمولی» کسی مانند پل اجکمب است که سنگ کلیه دارد، بیمار و ضعیف است و حتی برای اجابت مزاجش هم مشکل دارد. هنکس با زبردستی کهن الگوهای ذهنی‌ای را که تماشاگران از قهرمان و ابرمرد دارند تغییر و به آنها نشان می‌دهد که دیگر وقتش رسیده انسان‌های معمولی با صورت‌ها و قد و هیکل‌های معمولی و سطح هوشی متوسط بر پرده‌ی سینما نقش ببندند.
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه! 
 
تصور کنید چه کس دیگری می‌توانست نقش فارست گامپ ساده دل و از همه جا بی‌خبری را بازی کند که سطح هوشی پاینی دارد و هیچ یک از بچه‌های مدرسه دوستش ندارند؟‌اصلا چه کس دیگری به غیر تام هنکس می‌تواند نقش قهرمانی را بازی کند که باهوش نیست،‌کمی هم خنگی می‌زند، و برای دنیا هیچ گونه جاه طلبی ندارد و دلش برای آغوش مادرش تنگ شده؟‌ در جاده‌ای به پردیشن کاری غریب‌تر انجام می‌دهد و ترس و تردید را در سیمای کسی نشان می‌دهد که به خیال خام همه با ترس بیگانه است: یکی از اعضای مافیا. شخصیت‌هایی که نقششان را تام هنکس ایفا می‌کند نمایانگر جامعه‌ی آمریکا هستند اما به شکلی وارونه، کمی شکست خورده،‌ زیادی ناقص و البته بامزه، در هولوگرامی برای پادشاه او یک شکست خورده‌ی مادرزاد است؛‌ همسرش از او جدا شده، خانه و ماشنیش را از دست داده، ورشکسته شده و از عهده‌ی پرداخت شهریه‌ی کالج دخترش برنمی‌آید.
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه!

علاوه بر اینها،‌ توده‌ای چربی روی کمرش دارد که او را ضعیف و ترسو کرده. اما آنچه باعث می‌َ‌شود تا تماشاگران سینما این «جعبه‌ی پاندورا» را بر پرده‌ی سینما تحمل و تماشا کنند. بازیگری تام هنکس است که مانند نمک، شوربای رنگ و رو رفته‌ای را خوردنی می‌کند. طوری منگی و مشنگی جاودانی در بازی هنکس وجود دارد که از قضا مهم‌ترین ابزار دفاعی همه‌ی ما انسان‌های معمولی است. همه‌ی ما گاهی که می‌ترسیم یا دستپاچه می‌شویم به ورطه‌ی منگی می‌خزیم و در برابر مصائب دنیا در آن پناه می‌گیریم.
 
در پل جاسوس‌ها او یک وکیل ساده و معمولی به نام جیمز داناوان است که قرار است به صورت تشریفاتی وکیل جاسوس شوروی در محکمه‌ای باشد. اما او بازی را جدی‌تر می‌گیرد و تصمیم می‌گیرد واقعا از جاسوس روس دفاع کند. وقتی قرار می‌شود جیمز به برلین شرقی برود تا شرایط آزادی جاسوس‌ها را فراهم کند گرفتار دله دزدهای برلین می‌شود و آنها لختش می‌کنند و کت و بارانی‌اش را می‌گیرند. تام هنکس در نقش جیمز داناوان نمونه‌ی اصیلی از یک پدر آمریکایی است که قرار نیست بزن بهادر باشد و حریف دله دزدهای آلمانی بشود اما بایستی حتما مارمالادی را که همسرش سفارش داده از سوپرمارکتی در لندن تهیه کند.

خودش تعریف می‌کند: ده- دوازده سالم بیشتر نبود و طبقه‌ی پایین خانه‌ی پدرم زندگی می‌کردم. مادرم با ما زندگی نمی‌کرد و مجبور بودیم خودمان به تنهایی کارهایمان را انجام بدهیم. یادم می‌آید همان روزها سرمای بدی خورده بودم و چند روزی پیش یکی از دوست‌هایم ماندم تا کمی بهتر شوم. وقتی بعد از چند روز به خانه برگشتم، پدرم پرسید: کجا بودی؟ گفتم مریض بودم و پیش دوستم بودم. انتظار داشتم دچار عذاب وجدان بشود اما با خونسردی گفت: فکر می‌کردم بلدی از خودت مراقبت کنی.
 
تام هنکس:آدم خوب کم پیدا می‌شه! 
 
شاید اگر پدر تام هنکس این همه با خونسردی رفتار نمی‌کرد و تام هنکس و باقی پسر و دخترهایش را به عهده‌ی خودشان نمی‌گذاشت، آنها این همه با ترس‌ها و تردیدهای روزمره‌ی زندگی آشنا نمی‌شدند و دمخور نبودند. وقتی در یکی از مصاحبه‌ها از هنکس پرسیدند چرا این همه مشتاق است تا نقش انسان‌های خود ساخته‌ای مانند ژنرال میلر در نجات سرباز رایان یا جیمز داناوان در پل جاسوس‌ها یا حتی کاپیتان فیلیپس را بازی کند، جواب داد: به خاطر ترس. آنها همه‌شان می‌ترسند، تردید می‌کنند، دستپاچه می‌َشوند و دوست دارم نقششان را بازی کنم. می‌دانید آنها فولاد آب دیده نیستند، آدم‌اند، و دوست دارم ترس‌های آنها را نشان بدهم.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مجله اینترنتی سیمرغ شهر اخبار بازیگران بیوگرافی بازیگران اخبارسینمای ایران اخبار سینمای جهان اخبار تلوزیون ایران اخبار تلوزیون جهان اخبار موسیقی ایران اخبار موسیقی جهان


مجله اینترنتی سیمرغ شهر حذف
اخبار روز حذف
اخبارسینما حذف
اخبار موسیقی حذف
اخبارتلویزیون حذف
اخبار فناوری مصالب طنز وسرگرمی حذف
بیو گرافی بازیگران حذف
اخبار داغ سلبریتی های ایرانیx
بیوگرافی بازیگران سینما و تلویزیون ایرانx
فرهنگ وهنر ایران
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پر بحث تر
نویسندگان
موضوعات
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan